رویای بزرگ

رویای بزرگ
#part90

پریا: اوکی اوکی حالا بس کنین دیگه

باران سمت رستا چب چب نگاه میکرد که رستا گفت:
اوففف باشه من معذرت میخوامممم

.......................

رفتیم خونه
با اینکه هنوز اونقدی از برگشتنم نگذشته ولی میخوام به بابام بگم و زود تر برم پیش تهیونگ..‌‌..

+مامان... مامان

-جونم دخترم

+بابا امشب کی برمیگرده؟

- تقریبا ساعت ۱۲، واسه چی؟

+ها؟ هیچی هیچی فقط باهاش یکم حرف داشتم

مامان نگاه مرموزی کرد و گفت:
باشه.

بالاخره شب شد
مامان خسته بود برا همین زود شامو با هم خوردیم و منتظر بابا نموندیم
مامان رفت خوابید و منم نشستم رو کاناپه منتظر بابا...
بعد از حدود ۵ دقیقه ای صدای بسته شدن در اومد سریع بلند شدم و به سمت بابا رفتم

- پریا چرا منتظرم موندی چرا نخوابیدی!

+عااا... چون باهاتون حرف داشتم.
بعدش فورا گفتم:
غذا که نخوردین؟!

-نه

+خب تا لباستونو عوض کنین من غذاتونو گرم میکنم

بابا بدون هیچ حرف دیگه ای رفت

غذا رو گرم کردم بابا هم اومد پایین
صندلی کشید عقب گفت:
خب دختر خوشگلم باهام چه حرفی داره که تا این موقع شب منتظرم مونده؟

+خب... خب راستش
سرمو خاروندم
+نمیدونم چجوری بهتون بگم

-چیزی شده!

+ها؟نه چیزی نشده

-خب؟

+و..وقتی رفتم کره....‌.

بچها حمایتا کم شده و ابنجوری پیش برین من انگیزه ای واسه ادامه دادن ندارم
اگه ۴تا پارت بعدی رو میخواین شرط ۷ لایک
و ۲۰ کامنت
دیدگاه ها (۱۳)

خدایی خیلی مَچ شده 😂😂😂😂فقط اونجای که جیمین میاد جلوووو😂😂

رویای بزرگ#part91+وقتی رفتم کره یک خانمی وسایلامو دزدید و......

رویای بزرگ#part89-کادویی که کوک فرستاده بود و دادیش به باران...

رویای بزرگ#part88پریا: باشه باشه عزیزم حالا دوباره گریه نکن!...

همیشگی من

آبنبات تلخ

همیشگی من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط