🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 12
وقتی بچه ها را راهی خونه کمالی کردم، نشستم پرونده را منهای مسائل جنسی بررسی کردم... نظرم جلب شد به ادامه مطلبی که درباره امام حسین و ماه محرم و مجالس روضه گفته بود... نفیسه به فرید، بد نگاه کرده بود و گفته بود که وقتش نیست مژگان را ببرن خونه کمالی!
اما مژگان اصرار کرده بود که میخوام بیام... گفته بود چرا منو به جلسه خانم کمالی نمیبرین؟ مگه چه خبره که الان وقتش نیست؟ چرا مثل بچه ها باهام برخورد میکنین؟ و... مژگان نوشته بود:
وقتی اونها دلخوری و برخورد منو دیدند، نفیسه نگام کرد و گفت: آخه تو درباره ما چه فکر کردی؟ اصلا چرا فکر کردی مژگان را جزء خودمون نمیدونیم؟ ما نون و نمک همدیگه را خوردیم... اما...
گفتم: پس میخوام بیام... اما و اگر هم نداریم...
فردای اون روز قرار گذاشتیم... قرار شد فرید و نفیسه بیان دنبالم... قرار گذاشتیم به آرمان نگیم که کجا میخوایم بریم... وقتی اومدن دنبالم، همون اول کار، نظرم به تیپ نفیسه و فرید جلب شد... نفیسه که یه مانتوی نسبتا بلند اما شدیدا چسبون پوشیده بود که سمت چپ سینه اش، یه تصویر کوچولوی مبهم داشت... فرید هم دقیقا همین تیپ... ینی تریپ مشکی چسبون و با همون طرح مخصوص... ضمن اینکه هردوشون هم سرمه به چشماشون زده بودن و جذاب تر شده بودن...
از نقل همه مطالبی که درباره خونه کمالی نوشته بود معذورم اما فقط اینو بگم که مژگان نوشته بود: دختر و پسر پیش هم نشسته بودن و یه جورایی قاطی بودند... هیچکدومشون مذهبی به نظر نمی رسیدند... به هرکس دم در یه شمع روشن میدادند و میومد داخل مینشست... خانم کمالی هم که یه خانم امروزی حدودا 50 ساله با یه ته آرایش خیلی ملیح بود، با همه خوش و بش میکرد...
برخورد اونها با دین و مسائل دینی، خیلی ساده تر و خوشمزه تر از خانواده های مثل خانواده ما بود... مثلا وقتی دخترا روسری یا شالشون می افتاد، نه کسی بهشون توجه میکرد و نه اون دختر خیلی به خودش سخت میگرفت... پذیراییشون هم کلا متفاوت... یه تیکه خامه شکلاتی و شرنت قرمز رنگ بسیار خوشمزه که تا حالا نخورده بودم و یه شام مفصل که تا حالا چنین سفره ای را تجربه اش نداشتم...
خانم کمالی میگفت: ایمان به قلب همه شما تابیده شده و فقط با یک چیز میتونید این نور ایمان را روشن نگه دارین... فقط با محبت... وقتی شما محبت داشته باشین، نیازهای دیگران، نیازهای شماست... درد دیگران درد شماست... از دیدن لذت دیگران لذت میبرید... رها هستید و رها زندگی میکنید... رها از همه چیز... حتی رها از افکار و سلیقه هایی که چیزی جز ریا و محدودیت برای شما به همراه ندارد... خودتون را از عزیزانتون دریغ نکنید... وقتی با همه وجود، کسی را دوست دارید، وقتی تمام زندگی شما عزیزانتون هستند، پس چرا خودتون را از آنها دریغ و محروم کنید... تمام زندگی مردم ما شده محرومیت از محبت همه جوره همدیگر... تاکید میکنم: ایمان، چیزی جز محبت نیست و محبت هم چیزی مگر ایمان نیست...
حرفهاش خیلی به دلم نشست... مدام به زندگیم فکر میکردم... به بی مادریم... به اینکه باید به داداش و بابام محبت کنم... محبت هم حد و مرز نداره... چرا مدام خودم را از اونا دریغ میکنم؟ چرا نباید به نفیسه و فرید محبت کنم؟ مگه اونها به من کم محبت کرده اند؟ مگه اونها نبودند که منو از برزخ دیوانه کننده بی مادری و بیماری و تب و لرز نجاتم دادند... مگه لذت های تازه تجربه شده زندگیم را با اونها شروع نکردم و...
وقتی شام خوردیم، آهنگ گوش دادیم و با بقیه پسر و دخترای اونجا بگو و بخند داشتیم... تا به خودم اومدم، دیدم ساعت 11 شب هست... ینی حدودا هفت ساعت در خونه خانم کمالی بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم... حتی بازم دلم نمیخواست برم بیرون... ولی دیدم که بابام حدودا 10 بار به گوشیم زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم... جوری به من خوش گذشته بود که وقتی میخواستیم خدافظی کنیم... وقتی توی صف ایستاده بودیم تا دست خانم کمالی را ببوسیم... پسر و دختر میبوسیدند... حتی بعضی پسرها ایشون را توی بغل میگرفتند و قربون صدقه اش میشدند... وقتی نوبت به من رسید... تا دستاش را گرفتم تو دستم... خم شدم و بوسیدم... ناخودآگاه بوییدم و بوسیدم... رو کردم به خانم کمالی و گفتم: الان احساس وقتی را دارم که دست مامانم را می بوسیدم...
دیدم خانم کمالی، با شنیدن این حرف، لبخندی زد و بغلش را باز کرد... منم که از خدا خواسته... رفتم بغلش و تا حدودا یک دقیقه توی بغل خانم کمالی بودم... دوس نداشتم اون لحظات تموم بشه... گرمای وجودش داشت منو ذوب میکرد... حل میکرد... لحظ
#تب_مژگان 12
وقتی بچه ها را راهی خونه کمالی کردم، نشستم پرونده را منهای مسائل جنسی بررسی کردم... نظرم جلب شد به ادامه مطلبی که درباره امام حسین و ماه محرم و مجالس روضه گفته بود... نفیسه به فرید، بد نگاه کرده بود و گفته بود که وقتش نیست مژگان را ببرن خونه کمالی!
اما مژگان اصرار کرده بود که میخوام بیام... گفته بود چرا منو به جلسه خانم کمالی نمیبرین؟ مگه چه خبره که الان وقتش نیست؟ چرا مثل بچه ها باهام برخورد میکنین؟ و... مژگان نوشته بود:
وقتی اونها دلخوری و برخورد منو دیدند، نفیسه نگام کرد و گفت: آخه تو درباره ما چه فکر کردی؟ اصلا چرا فکر کردی مژگان را جزء خودمون نمیدونیم؟ ما نون و نمک همدیگه را خوردیم... اما...
گفتم: پس میخوام بیام... اما و اگر هم نداریم...
فردای اون روز قرار گذاشتیم... قرار شد فرید و نفیسه بیان دنبالم... قرار گذاشتیم به آرمان نگیم که کجا میخوایم بریم... وقتی اومدن دنبالم، همون اول کار، نظرم به تیپ نفیسه و فرید جلب شد... نفیسه که یه مانتوی نسبتا بلند اما شدیدا چسبون پوشیده بود که سمت چپ سینه اش، یه تصویر کوچولوی مبهم داشت... فرید هم دقیقا همین تیپ... ینی تریپ مشکی چسبون و با همون طرح مخصوص... ضمن اینکه هردوشون هم سرمه به چشماشون زده بودن و جذاب تر شده بودن...
از نقل همه مطالبی که درباره خونه کمالی نوشته بود معذورم اما فقط اینو بگم که مژگان نوشته بود: دختر و پسر پیش هم نشسته بودن و یه جورایی قاطی بودند... هیچکدومشون مذهبی به نظر نمی رسیدند... به هرکس دم در یه شمع روشن میدادند و میومد داخل مینشست... خانم کمالی هم که یه خانم امروزی حدودا 50 ساله با یه ته آرایش خیلی ملیح بود، با همه خوش و بش میکرد...
برخورد اونها با دین و مسائل دینی، خیلی ساده تر و خوشمزه تر از خانواده های مثل خانواده ما بود... مثلا وقتی دخترا روسری یا شالشون می افتاد، نه کسی بهشون توجه میکرد و نه اون دختر خیلی به خودش سخت میگرفت... پذیراییشون هم کلا متفاوت... یه تیکه خامه شکلاتی و شرنت قرمز رنگ بسیار خوشمزه که تا حالا نخورده بودم و یه شام مفصل که تا حالا چنین سفره ای را تجربه اش نداشتم...
خانم کمالی میگفت: ایمان به قلب همه شما تابیده شده و فقط با یک چیز میتونید این نور ایمان را روشن نگه دارین... فقط با محبت... وقتی شما محبت داشته باشین، نیازهای دیگران، نیازهای شماست... درد دیگران درد شماست... از دیدن لذت دیگران لذت میبرید... رها هستید و رها زندگی میکنید... رها از همه چیز... حتی رها از افکار و سلیقه هایی که چیزی جز ریا و محدودیت برای شما به همراه ندارد... خودتون را از عزیزانتون دریغ نکنید... وقتی با همه وجود، کسی را دوست دارید، وقتی تمام زندگی شما عزیزانتون هستند، پس چرا خودتون را از آنها دریغ و محروم کنید... تمام زندگی مردم ما شده محرومیت از محبت همه جوره همدیگر... تاکید میکنم: ایمان، چیزی جز محبت نیست و محبت هم چیزی مگر ایمان نیست...
حرفهاش خیلی به دلم نشست... مدام به زندگیم فکر میکردم... به بی مادریم... به اینکه باید به داداش و بابام محبت کنم... محبت هم حد و مرز نداره... چرا مدام خودم را از اونا دریغ میکنم؟ چرا نباید به نفیسه و فرید محبت کنم؟ مگه اونها به من کم محبت کرده اند؟ مگه اونها نبودند که منو از برزخ دیوانه کننده بی مادری و بیماری و تب و لرز نجاتم دادند... مگه لذت های تازه تجربه شده زندگیم را با اونها شروع نکردم و...
وقتی شام خوردیم، آهنگ گوش دادیم و با بقیه پسر و دخترای اونجا بگو و بخند داشتیم... تا به خودم اومدم، دیدم ساعت 11 شب هست... ینی حدودا هفت ساعت در خونه خانم کمالی بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم... حتی بازم دلم نمیخواست برم بیرون... ولی دیدم که بابام حدودا 10 بار به گوشیم زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم... جوری به من خوش گذشته بود که وقتی میخواستیم خدافظی کنیم... وقتی توی صف ایستاده بودیم تا دست خانم کمالی را ببوسیم... پسر و دختر میبوسیدند... حتی بعضی پسرها ایشون را توی بغل میگرفتند و قربون صدقه اش میشدند... وقتی نوبت به من رسید... تا دستاش را گرفتم تو دستم... خم شدم و بوسیدم... ناخودآگاه بوییدم و بوسیدم... رو کردم به خانم کمالی و گفتم: الان احساس وقتی را دارم که دست مامانم را می بوسیدم...
دیدم خانم کمالی، با شنیدن این حرف، لبخندی زد و بغلش را باز کرد... منم که از خدا خواسته... رفتم بغلش و تا حدودا یک دقیقه توی بغل خانم کمالی بودم... دوس نداشتم اون لحظات تموم بشه... گرمای وجودش داشت منو ذوب میکرد... حل میکرد... لحظ
۴.۶k
۲۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.