🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 11
چایی را تعارف دکتر کردم ... بفرمایید دکتر... چاییتون سرد نشه... دکتر لبخندی زد و گفت: ده ساله که وقتی چایی تعارفم میکنی، میفهمم که کارت با من تموم شده و باید برم...
گفتم: دکتر! شما بزرگواری... همین که همه بچه ها دارین منو تحمل میکنین و اخلاق نه ساخته و نه تراشیده منو به روم نمیارین خیلی گلین... اما تا چاییتون میل میکنین یه سوال دیگه هم بپرسم ببینم نظر شما چیه؟! ... یه پرونده 800 صفحه ای ... از یه دختر با همون خصوصیاتی که گفتم، که نصف بیشترش خاطرات دوبل سکسی اون با بقیه است... اعم از همجنس و ناهمجنس... با اینکه حافظه احساسیش بیشتر از 16 نیست، برداشتت چیه؟!
دکتر که همیشه عاشق روش هایش بوده و هستم، گفت: بیا روشی که شب دوم عملیات تپه جاسوسان غرب انجام دادیم، دوباره تست کنیم... بیا دو تا کاغذ برداریم... یکی برای تو ... یکی هم برای من... دو تامون فقط یه کلمه بنویسیم... فقط یه کلمه... تحلیمون از تمام پرونده فقط در یه کلمه ... تا ببینیم آیا نظر کارشناسیمون یکی هست یا نه؟!
گفتم: ای به چشم... همین کارها را میکنی که شیفته ات شدم...
دوتامون همین کار را کردیم... شاید به سه چهار ثانیه نکشید... وقتی نوشتیم، کاغذامون را برعکس گذاشتیم روی میز... وقتی برگردوندیم، دیدیم که دوتامون فقط یه کلمه نوشتیم: «خانم کمالی!»
چند ثانیه مستقیم به هم زل زدیم و هیچی نگفتیم... این ینی کلاف پیچ در پیچ... ینی تا الان فقط بازی خوردیم... ینی تا الان صورت مسئله را هم نفهمیدیم... ینی معمای جلسه حاج خانم عالم زاده مادر شهید دارای پرونده پاک بدون نقطه ای تیره یا ابهام! آخه برم اونجا چی بگم بهش؟!
دکتر که میدونه وقتی چشمام را نازک میکنم و آروم آروم نفس میکشیم ینی چی؟! کیفش را برداشت و خیلی شیک فقط گفت: خدانگهدار!
الان شما تصور کنین: من ... زل زده به گوشه اتاق... 800 صفحه کاغذ ... یه عالمه سوال ... دختری در بیمارستان روانی... راستی کو بقیه؟ کو آرمان؟ ... کو نفیسه؟ ... کو فرید؟ ... و از همه مهمتر: کو خانم کمالی؟!
عمار را صدا زدم... دو سه بار صداش کردم تا اومد... عصبی بودم... نمیدونم چرا؟ شاید چون احساس میکردم بازی خوردم... گفتم خانم کمالی را میخوام! ... گفت: اطاعت... بیارمش یا با هم بریم ... گفتم هیچ کدوم... بیاریمش بهش چی بگیم؟ برم بهش چی بگم؟ ازش آتو نداری؟!
عمار گفت: بررسی میکنم.
گفتم: تا کی؟
گفت: تا شب! البته چند ساعت دیگه تا شب بیشتر نمونده...
گفتم: دیره... اینجوری دیوونه میشم... پاشو یه دسته گل بخر و دو سه کیلو شیرینی...
با لبخندی شیطنت آمیز گفت: چشم! خیره ان شاءالله...
گفتم: زووووود باش... چی چی خیر است ان شاءالله؟! من همون یه دونه که دارم توش موندم... زود باش... دو سه تا از خانم های اداره هم لازمه باشن... فقط زود...
تا عمار رفت آماده بشه و بچه ها را جمع کنه، دل و جیگر پرونده خانم کمالی و ارتباطات خانم کمالی با اطرافیانش و حرفهایی که زده و میزنه و کسانی که بیشترین رفت و آمد را باهاش دارن و... را درآوردم. چیز دندون گیری دستم نیومد... همه چیز مرتب و کدبانو بود... دقیقا همین همه چیز مرتب بودن، شک من را بیشتر کرد... کلا آدم بدی نبودما اما نمیدونم چرا یهو یاد دوران جاهلیت خودم افتادم... دوران جوونیم... بگذریم... فهمیدم که خیلی خیلی باید حواسمون جمع باشه...
دو تا خانم و عمار و را فرستادم پیش خانم کمالی... تحت پوشش دیدار با خانواده شهدا... عمار گفت: حاجی چرا خودت نمیایی؟! ... گفتم از دور درخدمتم... برید سرکشی کنین و بیایید...
عمار و اون دو تا خانم که گیج بودند گفتند: بریم چی بگیم را خودمون میدونیم... اما نمیدونیم شما دنبال چی هستی؟ قراره دنبال چی بگردیم؟! به چی دقت کنیم؟!
گفتم: خانم عطوفی یک! شما فقط چهره و طبع و ظاهر و هیکلش را آنالیز کن... خانم عطوفی دو! شما وضع و حال و روز خونه و اشیاء پیرامونش و زار و زندگیش را آنالیز کن... عمار! لطفا تو هم فقط قرآن بخون و از مقام شهید و شهادت و ارزش مادر شهید بودن و ... حرف بزن و لازم نیست به چیز خاصی دقت کنی! لطفا هر سه بزرگوار، فوق العاده دقت کنید چون موردمون پاکه.(وقتی میگیم پاکه، ینی چیزی ازش نداریم... اما اصراری هم بر تبرعه اش نداریم... مشکوکه... خاکستریه)
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 :large_blu
#تب_مژگان 11
چایی را تعارف دکتر کردم ... بفرمایید دکتر... چاییتون سرد نشه... دکتر لبخندی زد و گفت: ده ساله که وقتی چایی تعارفم میکنی، میفهمم که کارت با من تموم شده و باید برم...
گفتم: دکتر! شما بزرگواری... همین که همه بچه ها دارین منو تحمل میکنین و اخلاق نه ساخته و نه تراشیده منو به روم نمیارین خیلی گلین... اما تا چاییتون میل میکنین یه سوال دیگه هم بپرسم ببینم نظر شما چیه؟! ... یه پرونده 800 صفحه ای ... از یه دختر با همون خصوصیاتی که گفتم، که نصف بیشترش خاطرات دوبل سکسی اون با بقیه است... اعم از همجنس و ناهمجنس... با اینکه حافظه احساسیش بیشتر از 16 نیست، برداشتت چیه؟!
دکتر که همیشه عاشق روش هایش بوده و هستم، گفت: بیا روشی که شب دوم عملیات تپه جاسوسان غرب انجام دادیم، دوباره تست کنیم... بیا دو تا کاغذ برداریم... یکی برای تو ... یکی هم برای من... دو تامون فقط یه کلمه بنویسیم... فقط یه کلمه... تحلیمون از تمام پرونده فقط در یه کلمه ... تا ببینیم آیا نظر کارشناسیمون یکی هست یا نه؟!
گفتم: ای به چشم... همین کارها را میکنی که شیفته ات شدم...
دوتامون همین کار را کردیم... شاید به سه چهار ثانیه نکشید... وقتی نوشتیم، کاغذامون را برعکس گذاشتیم روی میز... وقتی برگردوندیم، دیدیم که دوتامون فقط یه کلمه نوشتیم: «خانم کمالی!»
چند ثانیه مستقیم به هم زل زدیم و هیچی نگفتیم... این ینی کلاف پیچ در پیچ... ینی تا الان فقط بازی خوردیم... ینی تا الان صورت مسئله را هم نفهمیدیم... ینی معمای جلسه حاج خانم عالم زاده مادر شهید دارای پرونده پاک بدون نقطه ای تیره یا ابهام! آخه برم اونجا چی بگم بهش؟!
دکتر که میدونه وقتی چشمام را نازک میکنم و آروم آروم نفس میکشیم ینی چی؟! کیفش را برداشت و خیلی شیک فقط گفت: خدانگهدار!
الان شما تصور کنین: من ... زل زده به گوشه اتاق... 800 صفحه کاغذ ... یه عالمه سوال ... دختری در بیمارستان روانی... راستی کو بقیه؟ کو آرمان؟ ... کو نفیسه؟ ... کو فرید؟ ... و از همه مهمتر: کو خانم کمالی؟!
عمار را صدا زدم... دو سه بار صداش کردم تا اومد... عصبی بودم... نمیدونم چرا؟ شاید چون احساس میکردم بازی خوردم... گفتم خانم کمالی را میخوام! ... گفت: اطاعت... بیارمش یا با هم بریم ... گفتم هیچ کدوم... بیاریمش بهش چی بگیم؟ برم بهش چی بگم؟ ازش آتو نداری؟!
عمار گفت: بررسی میکنم.
گفتم: تا کی؟
گفت: تا شب! البته چند ساعت دیگه تا شب بیشتر نمونده...
گفتم: دیره... اینجوری دیوونه میشم... پاشو یه دسته گل بخر و دو سه کیلو شیرینی...
با لبخندی شیطنت آمیز گفت: چشم! خیره ان شاءالله...
گفتم: زووووود باش... چی چی خیر است ان شاءالله؟! من همون یه دونه که دارم توش موندم... زود باش... دو سه تا از خانم های اداره هم لازمه باشن... فقط زود...
تا عمار رفت آماده بشه و بچه ها را جمع کنه، دل و جیگر پرونده خانم کمالی و ارتباطات خانم کمالی با اطرافیانش و حرفهایی که زده و میزنه و کسانی که بیشترین رفت و آمد را باهاش دارن و... را درآوردم. چیز دندون گیری دستم نیومد... همه چیز مرتب و کدبانو بود... دقیقا همین همه چیز مرتب بودن، شک من را بیشتر کرد... کلا آدم بدی نبودما اما نمیدونم چرا یهو یاد دوران جاهلیت خودم افتادم... دوران جوونیم... بگذریم... فهمیدم که خیلی خیلی باید حواسمون جمع باشه...
دو تا خانم و عمار و را فرستادم پیش خانم کمالی... تحت پوشش دیدار با خانواده شهدا... عمار گفت: حاجی چرا خودت نمیایی؟! ... گفتم از دور درخدمتم... برید سرکشی کنین و بیایید...
عمار و اون دو تا خانم که گیج بودند گفتند: بریم چی بگیم را خودمون میدونیم... اما نمیدونیم شما دنبال چی هستی؟ قراره دنبال چی بگردیم؟! به چی دقت کنیم؟!
گفتم: خانم عطوفی یک! شما فقط چهره و طبع و ظاهر و هیکلش را آنالیز کن... خانم عطوفی دو! شما وضع و حال و روز خونه و اشیاء پیرامونش و زار و زندگیش را آنالیز کن... عمار! لطفا تو هم فقط قرآن بخون و از مقام شهید و شهادت و ارزش مادر شهید بودن و ... حرف بزن و لازم نیست به چیز خاصی دقت کنی! لطفا هر سه بزرگوار، فوق العاده دقت کنید چون موردمون پاکه.(وقتی میگیم پاکه، ینی چیزی ازش نداریم... اما اصراری هم بر تبرعه اش نداریم... مشکوکه... خاکستریه)
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 :large_blu
۴.۶k
۲۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.