پارت هفتم رد خاطرهها

پارت هفتم: ردِ خاطره‌ها

هلیا صبح زود از خواب بیدار شد.
تصمیمش قطعی بود: می‌خواست بره پیش لیا.
اما یه مشکل بزرگ بود — اصلاً نمی‌دونست لیا کجا زندگی می‌کنه.
سال‌ها گذشته بود، شماره‌شو نداشت، آدرسش رو هم یادش نمی‌اومد.

دلش گرفت. حس کرد همه‌چی داره از هم می‌پاشه.
همون لحظه، آراد وارد اتاق شد.
چشماش پر از نگرانی بود، ولی سعی می‌کرد آروم باشه.

— هنوزم می‌خوای بری؟
— آره... ولی نمی‌دونم لیا کجاست. هیچ نشونی ندارم.

آراد چند لحظه سکوت کرد، بعد گفت:
— یه بار گفتی با لیا توی یه کلاس نقاشی بودی، درسته؟
— آره، کلاس تابستونی توی فرهنگسرای قدیمی.

آراد لبخند تلخی زد.
— شاید اونجا بتونی ردّی ازش پیدا کنی. من کمکت می‌کنم.

هلیا با تعجب نگاهش کرد.
— تو ناراحت نیستی؟
آراد نفس عمیقی کشید.
— چرا... خیلی. ولی اگه این راهیه که تو رو به خودت می‌رسونه، باید بری.
— فقط قول بده فراموشم نکنی.

هلیا اشک توی چشماش جمع شد.
— هیچ‌وقت.

اون روز، با کمک آراد، هلیا رفت سراغ فرهنگسرا.
یه دفتر قدیمی پیدا کرد، لیست هنرجوها... و اسم لیا، با یه آدرس قدیمی.

دلش لرزید.
شاید این شروع یه فصل تازه بود...
دیدگاه ها (۰)

پارت هشتم: دیدارهلیا جلوی در ایستاده بود. آدرس روی کاغذ با ...

پارت نهم: زندگی رنگیهلیا و لیا حالا با هم زندگی می‌کردن. یه ...

پارت ششم: تصمیمهلیا کنار پنجره نشسته بود. بارون آروم می‌بار...

پارت پنجم: بیداریقطار در حال حرکت بود. هلیا و لیا کنار هم نش...

پارت چهارم: آینه‌ی حقیقتقطار وارد شهر آینه‌ها شد. هلیا و لی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط