پارت نهم زندگی رنگی

پارت نهم: زندگی رنگی

هلیا و لیا حالا با هم زندگی می‌کردن. یه خونه‌ی کوچیک ولی پر از رنگ، پر از نقاشی، پر از خنده.
صبح‌ها با صدای خنده‌ی لیا از خواب بیدار می‌شدن، چون همیشه یه چیزی رو اشتباه می‌کرد — یه بار به جای شکر، نمک ریخت توی چای!
هلیا گفت:
— لیا! این چای نیست، شوربای صبحگاهی‌ـه!
و هر دو زدن زیر خنده.

یه روز تصمیم گرفتن دیوار اتاقو نقاشی کنن.
لیا یه خورشید کشید که شبیه تخم‌مرغ نیمرو بود، هلیا یه درخت کشید که شبیه بستنی قیفی شده بود.
آخرش نوشتن بالای دیوار:
"خونه‌ی ما، جاییه که تخیل آزاد نفس می‌کشه."

عصرها با هم می‌رفتن پارک، نقاشی می‌کشیدن از آدم‌ها، از سگ‌ها، از آسمون.
یه بار یه بچه کوچولو اومد گفت:
— می‌تونم یه خورشید بکشم؟
و هلیا با لبخند گفت:
— اینجا خورشید مال همه‌ست.

شب‌ها با آهنگ‌های قدیمی می‌رقصیدن، گاهی با لباس‌های عجیب، گاهی با ماسک‌های خنده‌دار.
لیا یه بار با لباس پتو پیچیده اومد وسط اتاق و گفت:
— من شاهزاده‌ی خواب‌آلودم، تاجمو بده!
هلیا هم یه بالش پرت کرد سمتش و گفت:
— تاجت همین بالش نرمه، قربان!

زندگی‌شون ساده بود، ولی پر از لحظه‌های قشنگ.
هلیا حس می‌کرد بالاخره جاییه که می‌تونه خودش باشه.
نه نمره‌ای، نه قضاوتی، فقط خودش، با دوستش، با رنگ‌ها، با خنده‌ها...
دیدگاه ها (۰)

پارت دهم: شروع تازهصبح اولی که هلیا و لیا با هم زندگی کردن، ...

پارت یازدهم: مهمون ناخوندهیه روز عصر، هلیا و لیا تصمیم گرفتن...

پارت هشتم: دیدارهلیا جلوی در ایستاده بود. آدرس روی کاغذ با ...

پارت هفتم: ردِ خاطره‌هاهلیا صبح زود از خواب بیدار شد. تصمیم...

پارت چهارم: آینه‌ی حقیقتقطار وارد شهر آینه‌ها شد. هلیا و لی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط