P
P3💫
جیمین«وقتی دیدم خوابش برد بوسه ی روی موهای نرمش گذاشتم و رفتم پایین
ته‹‹اومدی
جیمین‹‹ اره
هوپی‹‹حالش چطور بود
جیمین‹‹افتضاح
نامی‹‹الان چیکار میکنه
جیمین‹‹بزور خوابوندمش
نامی ‹‹ شوگا کی میخوای این رفتاراتو تموم کنی
- شروع نکن نامجون من از اون بچه متنفرم
جین‹‹ده آخه مگه چیکار کرده که ازش متنفری
- وقتی که مادرش اونو نخواست من چرا باید تحملش کنم
کوک‹‹هیونگ مگه تقصیر اونو که مادرش به تو خیانت کرده چون مادرش ولش کرده دلیل نمیشه توم این رفتار و باهاش داشته باشی
-چ...چرا نمیفهمید من همین الانشم به خاطر شما هاست که اونو از زندگیم پرتش نمیکنم بیرون
جین‹‹کافیه دیگه!! به خودت بیا مین یونگی
-چرا روزمون رو به خاطر اون اشغال خراب کنیم
جیمین‹‹هیونگ واقعا چطور دلت میاد اینطوری بگی
ته‹‹هیونگ میخوام یه سوال ازت بپرسم
-بپرس
ته‹‹تصور کن الان یوری تو مهدکودکه بعد یهویی بهت زنگ میزنن و میگن که حالش بد شده و بردنش بیمارستان توم میری بیمارستان و با جسم سرد و رنگ پریده ی یوری مواجه میشی که که پرستاران دارن پارچه ی سفیدی رو روش میکشن چه حالی اون موقع بهت دست میده؟
-ا...الان چرا یهو اینو گفتی
هوپی‹‹راست میگه دور از جونش
ته‹‹بگو هیونگ!
کوک‹‹اره میخوام جوابتو بدونم لطفا بگو
-خ...خوب چیزه ....ا....ام اصلا چرا باید به این سوال چرت جواب بدم
نامی‹‹شو...گا چشمات.... چشمات دارن داد میزن که با این سوال تهیونگ بهم ریختی پس چرا داری این ظلم رو در حق اون بچه میکنی
-وا..یی ب..سه دیگه هیونگ دیوونم کردی
جیمین‹‹خیلی خوب باشه دیگه این بحث رو تموم کنیم!!!
-موافقم
کوک‹‹من میرم یه سری به یوری بزنم
جین‹‹بیا یکمی براش غذا ببر از صبح هیچی نخورده
کوک‹‹ بده من
جین‹‹بیا
جیمین‹‹جونگکوک از این شکلاتا هم براش ببر خیلی دوست داره
-هوف الکی دارین لوسش میکنید
هوپی‹‹کافیه!!!
کوک«رفتم بالا درو باز کردم و رفتم تو دیدم که خوابیده آروم رفتم پیشش دراز کشیدم بشقابی که جین داده بود رو گذاشتم کنار تخت و از پشت بغلش کردم و برش گردوندم سمت خودم که وقتی رد اشک رو روی گونش دیدم دلم تیکه تیکه شد هوف آخه شوگا هیونگ کی میخواد این رفتاراشو تموم کنه رنگش پریده بود معلوم بود گشنشه بدنشم سرد بود آروم آروم صورتشو نوازش کردم و صداش زدم
کوک ‹‹ یوری...عمویی....خوشگلم
&اوم
کوک ‹‹ فرشته کوچولو بیدار شو
&عمو
کوک‹‹جونم عزیزم
&با من کالی داشتین
کوک ‹‹ کوچولو تو گشنت نیست؟
&چلا خیلی دوشنمه
کوک‹‹پس...بلند شو برات غذا آوردم
&ملسی عمویی
کوک ‹‹ خواهش میکنم قشنگم بیا عزیزم
&ملسی
کوک ‹‹{ بیشتر بغلش میکنه و دستاشو میبوسه} عمو
&بله
کوک ‹‹سردته؟؟
&نه
کوک ‹‹ پس چرا بدنت سرده
&نمیدونم
کوک ‹‹ وایسا پتو رو بپیچم دورت آهان
& ملسی عمو من دیگه جا ندالم
کوک‹‹ باشه خوشگلم بده من بیا عزیزم عمو جیمین بهم گفت از اینا برات بیارم گفت دوست داری
&وایی... اخجون {شکلاتی از دست کوک میگیره و با ذوق میخوره}
کوک ‹‹ الهی ... من فدای.. تو بشم {سرشو میبوسه}
&{بیشتر تو بغلش فرو میره}
کوک ‹‹ یوری...جان...میای...بریم...پایین
&ن...ه م...ن نم...یام
کوک‹‹چرا عزیزم؟؟؟
&م...من....میتلسم
کوک‹‹از چی؟
&ب...بابام
کوک ‹‹ نترس عزیزم من اجازه نمیدم کاریت داشته باشه
&م..یشه.....نیام....تلوخدا
کوک ‹‹ باشه عزیزم هر طور که خودت میخوای الآنم دیگه دیره بخواب خیلی خسته ی
&چ..شم
کوک ‹‹ شبت بخیر عزیزم{خم میشه و پیشونیش رو میبوسه}
&شب شما هم بخیر
ادامه دارد...
جیمین«وقتی دیدم خوابش برد بوسه ی روی موهای نرمش گذاشتم و رفتم پایین
ته‹‹اومدی
جیمین‹‹ اره
هوپی‹‹حالش چطور بود
جیمین‹‹افتضاح
نامی‹‹الان چیکار میکنه
جیمین‹‹بزور خوابوندمش
نامی ‹‹ شوگا کی میخوای این رفتاراتو تموم کنی
- شروع نکن نامجون من از اون بچه متنفرم
جین‹‹ده آخه مگه چیکار کرده که ازش متنفری
- وقتی که مادرش اونو نخواست من چرا باید تحملش کنم
کوک‹‹هیونگ مگه تقصیر اونو که مادرش به تو خیانت کرده چون مادرش ولش کرده دلیل نمیشه توم این رفتار و باهاش داشته باشی
-چ...چرا نمیفهمید من همین الانشم به خاطر شما هاست که اونو از زندگیم پرتش نمیکنم بیرون
جین‹‹کافیه دیگه!! به خودت بیا مین یونگی
-چرا روزمون رو به خاطر اون اشغال خراب کنیم
جیمین‹‹هیونگ واقعا چطور دلت میاد اینطوری بگی
ته‹‹هیونگ میخوام یه سوال ازت بپرسم
-بپرس
ته‹‹تصور کن الان یوری تو مهدکودکه بعد یهویی بهت زنگ میزنن و میگن که حالش بد شده و بردنش بیمارستان توم میری بیمارستان و با جسم سرد و رنگ پریده ی یوری مواجه میشی که که پرستاران دارن پارچه ی سفیدی رو روش میکشن چه حالی اون موقع بهت دست میده؟
-ا...الان چرا یهو اینو گفتی
هوپی‹‹راست میگه دور از جونش
ته‹‹بگو هیونگ!
کوک‹‹اره میخوام جوابتو بدونم لطفا بگو
-خ...خوب چیزه ....ا....ام اصلا چرا باید به این سوال چرت جواب بدم
نامی‹‹شو...گا چشمات.... چشمات دارن داد میزن که با این سوال تهیونگ بهم ریختی پس چرا داری این ظلم رو در حق اون بچه میکنی
-وا..یی ب..سه دیگه هیونگ دیوونم کردی
جیمین‹‹خیلی خوب باشه دیگه این بحث رو تموم کنیم!!!
-موافقم
کوک‹‹من میرم یه سری به یوری بزنم
جین‹‹بیا یکمی براش غذا ببر از صبح هیچی نخورده
کوک‹‹ بده من
جین‹‹بیا
جیمین‹‹جونگکوک از این شکلاتا هم براش ببر خیلی دوست داره
-هوف الکی دارین لوسش میکنید
هوپی‹‹کافیه!!!
کوک«رفتم بالا درو باز کردم و رفتم تو دیدم که خوابیده آروم رفتم پیشش دراز کشیدم بشقابی که جین داده بود رو گذاشتم کنار تخت و از پشت بغلش کردم و برش گردوندم سمت خودم که وقتی رد اشک رو روی گونش دیدم دلم تیکه تیکه شد هوف آخه شوگا هیونگ کی میخواد این رفتاراشو تموم کنه رنگش پریده بود معلوم بود گشنشه بدنشم سرد بود آروم آروم صورتشو نوازش کردم و صداش زدم
کوک ‹‹ یوری...عمویی....خوشگلم
&اوم
کوک ‹‹ فرشته کوچولو بیدار شو
&عمو
کوک‹‹جونم عزیزم
&با من کالی داشتین
کوک ‹‹ کوچولو تو گشنت نیست؟
&چلا خیلی دوشنمه
کوک‹‹پس...بلند شو برات غذا آوردم
&ملسی عمویی
کوک ‹‹ خواهش میکنم قشنگم بیا عزیزم
&ملسی
کوک ‹‹{ بیشتر بغلش میکنه و دستاشو میبوسه} عمو
&بله
کوک ‹‹سردته؟؟
&نه
کوک ‹‹ پس چرا بدنت سرده
&نمیدونم
کوک ‹‹ وایسا پتو رو بپیچم دورت آهان
& ملسی عمو من دیگه جا ندالم
کوک‹‹ باشه خوشگلم بده من بیا عزیزم عمو جیمین بهم گفت از اینا برات بیارم گفت دوست داری
&وایی... اخجون {شکلاتی از دست کوک میگیره و با ذوق میخوره}
کوک ‹‹ الهی ... من فدای.. تو بشم {سرشو میبوسه}
&{بیشتر تو بغلش فرو میره}
کوک ‹‹ یوری...جان...میای...بریم...پایین
&ن...ه م...ن نم...یام
کوک‹‹چرا عزیزم؟؟؟
&م...من....میتلسم
کوک‹‹از چی؟
&ب...بابام
کوک ‹‹ نترس عزیزم من اجازه نمیدم کاریت داشته باشه
&م..یشه.....نیام....تلوخدا
کوک ‹‹ باشه عزیزم هر طور که خودت میخوای الآنم دیگه دیره بخواب خیلی خسته ی
&چ..شم
کوک ‹‹ شبت بخیر عزیزم{خم میشه و پیشونیش رو میبوسه}
&شب شما هم بخیر
ادامه دارد...
- ۱۷.۹k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط