قسمت بیست و ششم مسابقه رمان از دیار حبیب
سـپاه دشمن، آشکارا عقب میکشد و همه، کار را به یکدیگر حواله میدهند. حبیب رجز خویش را تکرار میکند و همچنان مبارز میطلبـد. چنـد نفر که تصور میکننـد میتوانند روی هم مردي شوند در مقابل حبیب، با هم روانه میدان میشوند:
مهم نیست، نامردي کنید.حضور شما در این جنگ،خود عین نامردي است. ده به یک بیایید، همسفران هماید تا جهنم. حبیب، پیرمردي هفتاد - هشـتاد ساله نیست. جوانی است در اوج رشادت و مردي که جنگ، بازي او، نه، عشقبازي اوست! هر ده نفرحبیب را دوره میکنند و لحظهاي بعد، یکی به دنبال سـر خویش میگردد، دیگري دو نیمه تن خویش را از هم جدا مییابد،سومی دسـت راست وچپش را روي زمین از هم نمیشـناسد،چهارمی زمین و آسـمان را واژگون میبینـد، پنجمی بیدست و پا تلاش میکند که خود را از زیر دست و پاي اسـبها بیرون بکشد، ششـمی به روزن ناگهانی زره خویش خیره میماند و هفتمی و هشتمی و... و ده جنـازه روي زمین میمانـد، و حبیب یـک لحظه چشـمش را بـا نگاه رضایت امام تلاقی میدهـد، و باز رجز میخوانـد و مبارز میطلبد. رنگ چهره دشـمن زرد میشود. افراد لشـکر به یکدیگر نگاه میکنند و بلافاصـله چشـمها را از هم میدزدند و بر زمین میدوزنـد.حصـینبنتمیم که یکبار از حبیب زخم خورده است و اکنون مثل مار زخمی در خود میپیچد و به دنبال جاي نیش میگردد، سـعی میکند بیلرزشی در صدا به دوستان و همتبارانش بگوید که: نه اینجور نمیشود. یکی دو نفر باید از جلو سرش را گرم کننـد تا یکی بتواند از پشت کار را تمام کند.بدیل، همقبیلهاياش میگوید:خودت حاضـري بیایی؟ حصـین رو میکند به بدیل و یک همتباري دیگر و میگوید: اگر شـما دو تن بیایید، آري. سه مرد تمیمی ابتدا پیمانهایشان را محکم میکنند که پشت یکـدیگر را خالی نگذارند و بعد ناگهان بدیل چون تیري از چله کمان رها میشود و دفعتا شمشـیرش را بر سـر حبیب مینشاند. تا حبیب خود را دریابـد، حصـین، شمشـیري بر پشت او نشانـده است. حبیب از اسب به زیر میافتـد و تا اراده برخاسـتن میکند، آن تمیمی دیگر خود را روي او میاندازد و سـرش را از تن جدا میسازد. سـر در دست تمیمی میماند و دشمن که تازه جرأت یافته است، بر پیکر بیسـر حـبیب یورش میبرد و هر که بـا هر چه در دست دارد، ازخنجر و شمشـیر و نیزه بر جسم بیجـان حـبیب میافتد. یک جاي سالم در بدن حبیب باقی نمیماند. ناگهان، یکی به سویی اشاره میکند و همه چون مگسهایی خطر دیده، از بالاي جنـازه بر میخیزنـد و میگریزنـد.
ادامه در پست بعد
مهم نیست، نامردي کنید.حضور شما در این جنگ،خود عین نامردي است. ده به یک بیایید، همسفران هماید تا جهنم. حبیب، پیرمردي هفتاد - هشـتاد ساله نیست. جوانی است در اوج رشادت و مردي که جنگ، بازي او، نه، عشقبازي اوست! هر ده نفرحبیب را دوره میکنند و لحظهاي بعد، یکی به دنبال سـر خویش میگردد، دیگري دو نیمه تن خویش را از هم جدا مییابد،سومی دسـت راست وچپش را روي زمین از هم نمیشـناسد،چهارمی زمین و آسـمان را واژگون میبینـد، پنجمی بیدست و پا تلاش میکند که خود را از زیر دست و پاي اسـبها بیرون بکشد، ششـمی به روزن ناگهانی زره خویش خیره میماند و هفتمی و هشتمی و... و ده جنـازه روي زمین میمانـد، و حبیب یـک لحظه چشـمش را بـا نگاه رضایت امام تلاقی میدهـد، و باز رجز میخوانـد و مبارز میطلبد. رنگ چهره دشـمن زرد میشود. افراد لشـکر به یکدیگر نگاه میکنند و بلافاصـله چشـمها را از هم میدزدند و بر زمین میدوزنـد.حصـینبنتمیم که یکبار از حبیب زخم خورده است و اکنون مثل مار زخمی در خود میپیچد و به دنبال جاي نیش میگردد، سـعی میکند بیلرزشی در صدا به دوستان و همتبارانش بگوید که: نه اینجور نمیشود. یکی دو نفر باید از جلو سرش را گرم کننـد تا یکی بتواند از پشت کار را تمام کند.بدیل، همقبیلهاياش میگوید:خودت حاضـري بیایی؟ حصـین رو میکند به بدیل و یک همتباري دیگر و میگوید: اگر شـما دو تن بیایید، آري. سه مرد تمیمی ابتدا پیمانهایشان را محکم میکنند که پشت یکـدیگر را خالی نگذارند و بعد ناگهان بدیل چون تیري از چله کمان رها میشود و دفعتا شمشـیرش را بر سـر حبیب مینشاند. تا حبیب خود را دریابـد، حصـین، شمشـیري بر پشت او نشانـده است. حبیب از اسب به زیر میافتـد و تا اراده برخاسـتن میکند، آن تمیمی دیگر خود را روي او میاندازد و سـرش را از تن جدا میسازد. سـر در دست تمیمی میماند و دشمن که تازه جرأت یافته است، بر پیکر بیسـر حـبیب یورش میبرد و هر که بـا هر چه در دست دارد، ازخنجر و شمشـیر و نیزه بر جسم بیجـان حـبیب میافتد. یک جاي سالم در بدن حبیب باقی نمیماند. ناگهان، یکی به سویی اشاره میکند و همه چون مگسهایی خطر دیده، از بالاي جنـازه بر میخیزنـد و میگریزنـد.
ادامه در پست بعد
۴.۱k
۲۷ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.