فیک عاشق دوست برادرم شدم
#فیک_عاشق_دوست_برادرم_شدم
#پارت_12
یون ویو: دیگه ازش سوالی نپرسیدم که برای چی گفت که بیام به این ادرسه... دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و رسیدم خونه.... به همه سلام کردم و رفتم طبقه ی بالا توی اتاقم... لباسامو عوض کردم و ساعت رو برای ساعت 6 کوک کردم و خوابیدم...
یون ویو: راس ساعت 6 بیدار شدم... رفتم سمت حمام و یه دوش 30 مینی گرفتم و اومدم بیرون و رفتم سمت میز روی صندلی نشستم موهامو خشک کردمو شونه کردم و بهشون حالت دادم....
رفتم سمت کمد و یه لباس خوشگل سبز رنگ و یکمی کوتاه رو تنم کردم. و یه ارایش ساده انجام دادم...
تقریبا ساعت 7 نیم بود.... کیف و گوشیمو برداشتم و رفتم توی حیاط سوار ماشین شدم و بادیگارد من رو به اون ادرسه رسوند و خودش رفت....
وسط جنگل بودیم که یه خونه ی بزرگ بود.. خیلی خوشگل و نورانی بود...
رفتم سمت خونه... در باز بود... وارد خونه دشم که یهو در بسته شد... ترسیده بودم..
که یهو تهیونگ جلوم سبز شد...
یون: اخ ترسیدم...
تهیونگ:(خنده) نترس...
یون: چرا گفتی بیام اینجا..
یون ویو: تهیونگ اومد پشت سرم و با دستاش جلوی چشمانم را گرفت و گفت..
تهیونگ: نگران نباش یه سوپرایز دارم برات....
یون ویو: دستاش رو از جلوس چشمانم برداشت.... با چیزی که دیدم قلبم ایستاد... روی دیوار نوشته بود«یون دوستت دارم دوست دخترم میشی...»
یون: باورم نمیشه...
تهیونگ: خب راستش من خیلی دوستت دارم...
یون ویو: نذاشتم حرفشو بزنه رفتم سمتش و محکم بغلش کردم...
یون: هیش.. بزار یکم بغلت کنم...
تهیونگ: تو هم دوسم داری؟
یون: معلومه که عاشقتم.... خیلی دوستت دارم...
تهیونگ ویو: منم محکم بغلش کردم و اروم اروم با دستام موهاشو نوازش میکردم...
یون: از کیع که منو دوست داری؟
تهیونگ: از اولین باری که دیدمت عاشقت شدم ولی باور نمیکردم که عاشق شدم..... ولی امروز مطمئن شدم که از ته قلبم دوستت دارم فرشته کوچولوم...
یون ویو: دستامو دور گردن تهیونگ حلقه کردم و تهیونگ هم دستاشو دور کمرم حلقه کرد... میخاستم بوسه ای به لبش بزنم که یهو.....
حمایت کنید
بچه ها ببخشید چند روز فیک نذاشتم چون حالم بد بود ولی سعی میکنم شرطا رسید بزارم....
به نظرتون یهو چیشد...
شرط:
40 لایک
40 کامنت
#پارت_12
یون ویو: دیگه ازش سوالی نپرسیدم که برای چی گفت که بیام به این ادرسه... دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و رسیدم خونه.... به همه سلام کردم و رفتم طبقه ی بالا توی اتاقم... لباسامو عوض کردم و ساعت رو برای ساعت 6 کوک کردم و خوابیدم...
یون ویو: راس ساعت 6 بیدار شدم... رفتم سمت حمام و یه دوش 30 مینی گرفتم و اومدم بیرون و رفتم سمت میز روی صندلی نشستم موهامو خشک کردمو شونه کردم و بهشون حالت دادم....
رفتم سمت کمد و یه لباس خوشگل سبز رنگ و یکمی کوتاه رو تنم کردم. و یه ارایش ساده انجام دادم...
تقریبا ساعت 7 نیم بود.... کیف و گوشیمو برداشتم و رفتم توی حیاط سوار ماشین شدم و بادیگارد من رو به اون ادرسه رسوند و خودش رفت....
وسط جنگل بودیم که یه خونه ی بزرگ بود.. خیلی خوشگل و نورانی بود...
رفتم سمت خونه... در باز بود... وارد خونه دشم که یهو در بسته شد... ترسیده بودم..
که یهو تهیونگ جلوم سبز شد...
یون: اخ ترسیدم...
تهیونگ:(خنده) نترس...
یون: چرا گفتی بیام اینجا..
یون ویو: تهیونگ اومد پشت سرم و با دستاش جلوی چشمانم را گرفت و گفت..
تهیونگ: نگران نباش یه سوپرایز دارم برات....
یون ویو: دستاش رو از جلوس چشمانم برداشت.... با چیزی که دیدم قلبم ایستاد... روی دیوار نوشته بود«یون دوستت دارم دوست دخترم میشی...»
یون: باورم نمیشه...
تهیونگ: خب راستش من خیلی دوستت دارم...
یون ویو: نذاشتم حرفشو بزنه رفتم سمتش و محکم بغلش کردم...
یون: هیش.. بزار یکم بغلت کنم...
تهیونگ: تو هم دوسم داری؟
یون: معلومه که عاشقتم.... خیلی دوستت دارم...
تهیونگ ویو: منم محکم بغلش کردم و اروم اروم با دستام موهاشو نوازش میکردم...
یون: از کیع که منو دوست داری؟
تهیونگ: از اولین باری که دیدمت عاشقت شدم ولی باور نمیکردم که عاشق شدم..... ولی امروز مطمئن شدم که از ته قلبم دوستت دارم فرشته کوچولوم...
یون ویو: دستامو دور گردن تهیونگ حلقه کردم و تهیونگ هم دستاشو دور کمرم حلقه کرد... میخاستم بوسه ای به لبش بزنم که یهو.....
حمایت کنید
بچه ها ببخشید چند روز فیک نذاشتم چون حالم بد بود ولی سعی میکنم شرطا رسید بزارم....
به نظرتون یهو چیشد...
شرط:
40 لایک
40 کامنت
۲۰.۹k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.