قسمت ۱۲
قسمت ۱۲
نام رمان : قشاع
نویسنده: میا
.
بدو بدو به سمت صدا رفتم که دیدم پسری با ماسک دزدی و لباس های کاملا سیاه انجا افتاده بود .
-هی خواهش میکنم کمکم کنن لطفااا
+اوکی
اومدم برم جلو که یه حسی بهم گفت صدای بم این پسر چقدر اشناس
-بیا دیگه کمکم کن بلند شم
+تو کی هستی ؟
-راستیاتش من یه پسرم که توی جنگل زندگی میکنه کلبم یکم اون طرف تره الان چند تا از ادمایی که از من تلب دارن منو زیر لگد و بار گرفتنم کل تنم درد میکنه . لطفا کمکم کن!.
+باشه
کمکش کردم پاشه . به سمت کلبه اش که گفته بود رفتم رسیدم دم در کلبه گفت منو لطفا ببر داخل رفتم داخل
که یهو دیدم بلند شد و انگار اصلا چیزیش نبود سالم سالم بود اومد در واز کنم و فرار کنم برم که دیدم در قفل. هرچی تلاش کردم در باز نشد برگشتم به سمتش نگاهی بهش انداختم
وای شت یادم اومد اون همون پسریه که اون روز دیدمش دم در خونه اون دختر مو فر .
-خیلی ممنونم ازت تعمه کوچولو که خودت با پای خودت راحت اومدی تو تله من
ماسکشو برداشت خودش بود . تنمو گرفت تو دستاشو کوشوندم سمت تختش. دست و پا میزدم و التماس میکردم که ولم کنه .
کُبوندم رو تخت و تنابی که کنار تخت بود و برداشت و دست و پامو بست .
جیغ میکشیدم که با دستاش جلوی دهنمو گرفت و گفت
-اروم باش شکار کوچولو . بابا فقط میخواد یه امپول بی هوشی بهت بزن که تا صبح خوب بخوابی .
خلاص صفحه دوازده
نام رمان : قشاع
نویسنده: میا
.
بدو بدو به سمت صدا رفتم که دیدم پسری با ماسک دزدی و لباس های کاملا سیاه انجا افتاده بود .
-هی خواهش میکنم کمکم کنن لطفااا
+اوکی
اومدم برم جلو که یه حسی بهم گفت صدای بم این پسر چقدر اشناس
-بیا دیگه کمکم کن بلند شم
+تو کی هستی ؟
-راستیاتش من یه پسرم که توی جنگل زندگی میکنه کلبم یکم اون طرف تره الان چند تا از ادمایی که از من تلب دارن منو زیر لگد و بار گرفتنم کل تنم درد میکنه . لطفا کمکم کن!.
+باشه
کمکش کردم پاشه . به سمت کلبه اش که گفته بود رفتم رسیدم دم در کلبه گفت منو لطفا ببر داخل رفتم داخل
که یهو دیدم بلند شد و انگار اصلا چیزیش نبود سالم سالم بود اومد در واز کنم و فرار کنم برم که دیدم در قفل. هرچی تلاش کردم در باز نشد برگشتم به سمتش نگاهی بهش انداختم
وای شت یادم اومد اون همون پسریه که اون روز دیدمش دم در خونه اون دختر مو فر .
-خیلی ممنونم ازت تعمه کوچولو که خودت با پای خودت راحت اومدی تو تله من
ماسکشو برداشت خودش بود . تنمو گرفت تو دستاشو کوشوندم سمت تختش. دست و پا میزدم و التماس میکردم که ولم کنه .
کُبوندم رو تخت و تنابی که کنار تخت بود و برداشت و دست و پامو بست .
جیغ میکشیدم که با دستاش جلوی دهنمو گرفت و گفت
-اروم باش شکار کوچولو . بابا فقط میخواد یه امپول بی هوشی بهت بزن که تا صبح خوب بخوابی .
خلاص صفحه دوازده
۸۲۹
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.