شانزده ساله که بودم عاشق پسره همسایه شده بودم. صبح ها که
شانزده ساله که بودم عاشق پسره همسایه شده بودم. صبح ها که مدرسه میرفتم ساعت "شش و پنجاه دقیقه" از خونه میزدم بیرون چون اون ساعت میرفت سرکار و میتونستم ببینمش، محل کارش نمیدونم کجا بود ولی تا مدرسه یه مسیری رو با هم میرفتیم.
هر روز با ذوق از خواب بیدار میشدم مسیر خونه تا مدرسه دقیقا هشت دقیقه بود و من برای اون هشت دقیقه از دو ساعت قبل از خواب بیدار میشدم هم هیجان داشتم و هم استرس اینکه نکنه امروز سرکار نره انگار که هر دومون رو روی ساعت ۶:۵۰ کوک کرده باشن از خونه در میومدیم.
روزهایی که با عشق اون میگذروندم میگذشت تا یه روز که وقتی از مدرسه به خونه برگشتم.مادرم گفت یکی از اقواممون زنگ زده و شب قراره بیان خاستگاری دنیا جلوی چشمام سیاه شد احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.
شب شد! من به فکر صبح فردا و بقيه به فكر خاستگاری امشب...
بعد اینکه مهمونا رفتن پدرم گفت خیلی راضی ام توام نظرت مثبته دیگه؟ میدونستم اگه مخالفت کنم پدرم منو از همه چیز محروم و تنبیه میکنه تا وقتی که موافقت کنم اما نمیدونم چه نیرویی این قدرت رو بهم داد بگم نه من ازدواج نمیکنم میخوام درس بخونم و بعد از کلی بحث پدرم گفت
از فردا حق نداری مدرسه بری.با این حال صبح بیدار شدم و کلی التماس کردم بی فایده بود ساعت ۶:۵۰ که شد انگار که چیزی رو از دست داده باشم گریم شدت گرفت.
سه روزی بود که ندیده بودمش سه روزی بود که دنیا برام معنا نداشت و هیچ لذتی از زندگی نمیبردم روز بعد مادرم دستش بند بود ازم خواست برم سوپری سر کوچه خرید کنم چادرمو سر کردم راه افتادم تو دلم از خدا میخواستم برای یک ثانیه ام که شده ببینمش...
ولی خبری نبود رسیدم سوپری خرید کردم وقتی داشتم لیستی که مادرم داده بود رو نگاه میکردم تا چیزی جا ننداخته باشم یهو یه صدایی گفت:نگرانتون شده بودم!
برگشتم باورم نمیشد خودش بود عشق پاک من... نمیدونستم چی بگم فقط نگاش میکردم و بغض خفم کرده بود که دوباره صداش تو گوشم پیچید حالتون خوبه؟
فروشنده به دوتامون هی نگاه میکرد...
.
(ادامه در کامنت)
#عشق، #داستان_کوتاه، #عکس، #شرح_پریشانی، #ویسگون
هر روز با ذوق از خواب بیدار میشدم مسیر خونه تا مدرسه دقیقا هشت دقیقه بود و من برای اون هشت دقیقه از دو ساعت قبل از خواب بیدار میشدم هم هیجان داشتم و هم استرس اینکه نکنه امروز سرکار نره انگار که هر دومون رو روی ساعت ۶:۵۰ کوک کرده باشن از خونه در میومدیم.
روزهایی که با عشق اون میگذروندم میگذشت تا یه روز که وقتی از مدرسه به خونه برگشتم.مادرم گفت یکی از اقواممون زنگ زده و شب قراره بیان خاستگاری دنیا جلوی چشمام سیاه شد احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.
شب شد! من به فکر صبح فردا و بقيه به فكر خاستگاری امشب...
بعد اینکه مهمونا رفتن پدرم گفت خیلی راضی ام توام نظرت مثبته دیگه؟ میدونستم اگه مخالفت کنم پدرم منو از همه چیز محروم و تنبیه میکنه تا وقتی که موافقت کنم اما نمیدونم چه نیرویی این قدرت رو بهم داد بگم نه من ازدواج نمیکنم میخوام درس بخونم و بعد از کلی بحث پدرم گفت
از فردا حق نداری مدرسه بری.با این حال صبح بیدار شدم و کلی التماس کردم بی فایده بود ساعت ۶:۵۰ که شد انگار که چیزی رو از دست داده باشم گریم شدت گرفت.
سه روزی بود که ندیده بودمش سه روزی بود که دنیا برام معنا نداشت و هیچ لذتی از زندگی نمیبردم روز بعد مادرم دستش بند بود ازم خواست برم سوپری سر کوچه خرید کنم چادرمو سر کردم راه افتادم تو دلم از خدا میخواستم برای یک ثانیه ام که شده ببینمش...
ولی خبری نبود رسیدم سوپری خرید کردم وقتی داشتم لیستی که مادرم داده بود رو نگاه میکردم تا چیزی جا ننداخته باشم یهو یه صدایی گفت:نگرانتون شده بودم!
برگشتم باورم نمیشد خودش بود عشق پاک من... نمیدونستم چی بگم فقط نگاش میکردم و بغض خفم کرده بود که دوباره صداش تو گوشم پیچید حالتون خوبه؟
فروشنده به دوتامون هی نگاه میکرد...
.
(ادامه در کامنت)
#عشق، #داستان_کوتاه، #عکس، #شرح_پریشانی، #ویسگون
۱۶.۹k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.