ارباب مغرور من🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_28
•••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
سوار ماشین شدیمو به سمت خونه مادرش رفتیم
تو راه همش پامو تکون میدادم که ارسلان متوجه شد
دستشو گذاشت رو رون پام و با لبخند گفت
-استرس داری؟
+خیلی
-چرا
+ارسلان واقعا سوال داره؟اگه مامانت اگه ازم خوشش نیاد؟
-خوشش نیاد هیچی نمیشه
+یعنی چی
-یعنی من به خاطر علایق بقیه تورو کنار نمیزارم فهمیدی؟
لبخندی زدم و دستمو رو دستش گذاشتم که رو پام بود
+خیلی دوست دارم:)
-من بیشتر!
تا اونجا برسیم حرفی نشد
وقتی رسیدیم ارسلان ایفون رو زد که صدای مامانش از پشت ایفون اومد
مامان:به چه عجب آقا ارسلان
با خنده وارد حیاط شدیم و پشت در موندیم
ارسلان نگاه بهم کردو وقتی دید استرس دارم دستشو تو دستم فشرد
در باز شد و مامانش بغلش کرد و کلی قربون صدقش رفت
وقتی متوجه من شد نگاهی به سرتا پام انداخت و خیلی سرد سلام و احوال پرسی کرد
خیلی ناراحت شدم بالاخره من عروسش بودم
ارسلان متوجه این سردی شد ولی چیزی نگفت
وراد خونه شدیم و رو مبل نشستیم
ارسلان:مامان یدقیقه بیا آشپزخونه کارت دارم
-ارسلانکاشی✨-
مامان:جانم پسرم
ارسلان:چرا اینجوری رفتار میکنی با دیانا
+واقعا دلیلشو نمیدونی؟
-نه نمیدونم بگو
+ارسلان این باعث شد بابای تو بدبخت بشه
دستش تو موهام کشیدم و با اعصبانیت ادامه دادم
-دیانا مقصر این نیس که باباش یه بی عرضه بود
+چرا حرفت برگشت تو که دنبال انتقام از این دختره بودی
-پشیمون شدم
+چرا
-دیگه دلیلش به خودم مربوطه
+واسه این اینجوری با مامانت رفتارت میکنی؟
-اسم داره مامان.....اسمش دیاناعه انقد نگو دختره
+اوهو....نه بابا الان برات مهم شده
-اره الان مهم شده چی میگی
+چرا اونوقت
دیگه اعصابی برام نمونده بود....از شدت اعصبانیت رگ گردنم زده بود بیرون
-چون عاشقش شدم چون دوسش دارم میفهمی؟
#part_28
•••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
سوار ماشین شدیمو به سمت خونه مادرش رفتیم
تو راه همش پامو تکون میدادم که ارسلان متوجه شد
دستشو گذاشت رو رون پام و با لبخند گفت
-استرس داری؟
+خیلی
-چرا
+ارسلان واقعا سوال داره؟اگه مامانت اگه ازم خوشش نیاد؟
-خوشش نیاد هیچی نمیشه
+یعنی چی
-یعنی من به خاطر علایق بقیه تورو کنار نمیزارم فهمیدی؟
لبخندی زدم و دستمو رو دستش گذاشتم که رو پام بود
+خیلی دوست دارم:)
-من بیشتر!
تا اونجا برسیم حرفی نشد
وقتی رسیدیم ارسلان ایفون رو زد که صدای مامانش از پشت ایفون اومد
مامان:به چه عجب آقا ارسلان
با خنده وارد حیاط شدیم و پشت در موندیم
ارسلان نگاه بهم کردو وقتی دید استرس دارم دستشو تو دستم فشرد
در باز شد و مامانش بغلش کرد و کلی قربون صدقش رفت
وقتی متوجه من شد نگاهی به سرتا پام انداخت و خیلی سرد سلام و احوال پرسی کرد
خیلی ناراحت شدم بالاخره من عروسش بودم
ارسلان متوجه این سردی شد ولی چیزی نگفت
وراد خونه شدیم و رو مبل نشستیم
ارسلان:مامان یدقیقه بیا آشپزخونه کارت دارم
-ارسلانکاشی✨-
مامان:جانم پسرم
ارسلان:چرا اینجوری رفتار میکنی با دیانا
+واقعا دلیلشو نمیدونی؟
-نه نمیدونم بگو
+ارسلان این باعث شد بابای تو بدبخت بشه
دستش تو موهام کشیدم و با اعصبانیت ادامه دادم
-دیانا مقصر این نیس که باباش یه بی عرضه بود
+چرا حرفت برگشت تو که دنبال انتقام از این دختره بودی
-پشیمون شدم
+چرا
-دیگه دلیلش به خودم مربوطه
+واسه این اینجوری با مامانت رفتارت میکنی؟
-اسم داره مامان.....اسمش دیاناعه انقد نگو دختره
+اوهو....نه بابا الان برات مهم شده
-اره الان مهم شده چی میگی
+چرا اونوقت
دیگه اعصابی برام نمونده بود....از شدت اعصبانیت رگ گردنم زده بود بیرون
-چون عاشقش شدم چون دوسش دارم میفهمی؟
۲.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.