راس ساعت همیشگی
راس ساعت همیشگی
در کافه ای که جان میدادمُ
جان میگرفتی
دل میدادمُ دل میبیستی
منتظرت هستم
دیری است جانی ندارم
مثل پیرمردی بیمار
مرگ را به تماشا نشسته ام
روی تنها صندلیِ خالی کافه
درست روبروی من ، بنشین
این بار تو جان بده تا من بگیرم
باور کن در نبودت حال من
از کسی که مرگ را
انتظار میکشد وخیم تر است
#زهرا_مصلح
در کافه ای که جان میدادمُ
جان میگرفتی
دل میدادمُ دل میبیستی
منتظرت هستم
دیری است جانی ندارم
مثل پیرمردی بیمار
مرگ را به تماشا نشسته ام
روی تنها صندلیِ خالی کافه
درست روبروی من ، بنشین
این بار تو جان بده تا من بگیرم
باور کن در نبودت حال من
از کسی که مرگ را
انتظار میکشد وخیم تر است
#زهرا_مصلح
۲۹۶
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.