رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۲۰
نگاه صبا در صورتش چرخید
اخم روی پیشانیاش،دندانهای روی هم سابیده شدهاش و در آخر دستان مشت شدهاش...
بدون اینکه ترسی داشته باشد سرش را بی پروا صاف کرد و گستاخانه در نگاهش زل زد
-خبری نیست!
فرزاد این نگاه گستاخانه را نادیده گرفت و به پسر جوان خیره شد
-تو اینجا چیکار داری؟
پسر جوان ابتدا مکث کرد
کمی هول شد خواست حرفی بزند که فرزاد دنباله جملهاش ادامه داد
-میتونی بری!
انگار که از مخمسهای نجات پیدا کرده سریع آنجا را ترک کرد
حرکات او و ترانه برای صبا عجیب بود
فرزاد قدم برداشت و در کنار سلول ترانه ایستاد
دست راستش را در جیبش فرو برد
-خوبی ترانه؟
-بله خوبم ش.....
صبا حرفش را قطع کرد
-نگران حالشی؟
فرزاد بی حس و خیال نگاهش کرد که او بلندتر و عصبی ادامه داد:
-تو نباید میزاشتی بره،تو که میدونستی چی میشه نباید اجازه میدادی....
صبا که دید هیچ اثری حتی یک حرکت از فرزاد نمیبیند با دستش اشاره کرد
-تو اصلا دل داری؟عوضی باتوام!
خونسرد در نگاهش زل زد
-یکم سیاست داشته باش!احمق
با شنیدن این جمله از زبان فرزاد کل تنش پر از نفرت و آتش شد
چه بگوید بهتر است ساکت بماند او که با حرف های صبا خم به ابرو هم نمیآورد
فرزاد خطاب به ترانه با لحن لطیفی لب زد
-ترانهجان کسی که رئیس رو به قتل رسوند تو بودی!میدونی که این گناه بزرگیه و باید تنبیه بشی!
نگاه پر از بهت صبا بر چهره فرزاد فرود آمد
دهانش کم مانده بود از شدت گشادی بازیپاره شود
چقدر وقاحت؟!
-تو خدمتگزار خوبی بودی و من فقط برای همینه که اومدم اینجا و ازت میخوام اگه آخرین خواستهای داری بهم بگی!
این رفتار فرزاد نرمال نبود و این بیشتر صبا را میترساند
..
#پارت۲۰
نگاه صبا در صورتش چرخید
اخم روی پیشانیاش،دندانهای روی هم سابیده شدهاش و در آخر دستان مشت شدهاش...
بدون اینکه ترسی داشته باشد سرش را بی پروا صاف کرد و گستاخانه در نگاهش زل زد
-خبری نیست!
فرزاد این نگاه گستاخانه را نادیده گرفت و به پسر جوان خیره شد
-تو اینجا چیکار داری؟
پسر جوان ابتدا مکث کرد
کمی هول شد خواست حرفی بزند که فرزاد دنباله جملهاش ادامه داد
-میتونی بری!
انگار که از مخمسهای نجات پیدا کرده سریع آنجا را ترک کرد
حرکات او و ترانه برای صبا عجیب بود
فرزاد قدم برداشت و در کنار سلول ترانه ایستاد
دست راستش را در جیبش فرو برد
-خوبی ترانه؟
-بله خوبم ش.....
صبا حرفش را قطع کرد
-نگران حالشی؟
فرزاد بی حس و خیال نگاهش کرد که او بلندتر و عصبی ادامه داد:
-تو نباید میزاشتی بره،تو که میدونستی چی میشه نباید اجازه میدادی....
صبا که دید هیچ اثری حتی یک حرکت از فرزاد نمیبیند با دستش اشاره کرد
-تو اصلا دل داری؟عوضی باتوام!
خونسرد در نگاهش زل زد
-یکم سیاست داشته باش!احمق
با شنیدن این جمله از زبان فرزاد کل تنش پر از نفرت و آتش شد
چه بگوید بهتر است ساکت بماند او که با حرف های صبا خم به ابرو هم نمیآورد
فرزاد خطاب به ترانه با لحن لطیفی لب زد
-ترانهجان کسی که رئیس رو به قتل رسوند تو بودی!میدونی که این گناه بزرگیه و باید تنبیه بشی!
نگاه پر از بهت صبا بر چهره فرزاد فرود آمد
دهانش کم مانده بود از شدت گشادی بازیپاره شود
چقدر وقاحت؟!
-تو خدمتگزار خوبی بودی و من فقط برای همینه که اومدم اینجا و ازت میخوام اگه آخرین خواستهای داری بهم بگی!
این رفتار فرزاد نرمال نبود و این بیشتر صبا را میترساند
..
۷.۴k
۰۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.