رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۱۹
گوشهای ترانه به دنبال صدا گشت و در آخر در صورت صبا ثابت ماند
چهرهاش واضح نبود اما میتوانست صدایش را به خوبی تشخیص دهد
متعجب نظارهگر بود اما پس از چندی به کل حالت چهرهاش تغییر یافت
از جایش بلند شد و خواست به طرف صبا رود که نرده ها متوقفاش کردند
زیر لب لعنتی زمزمه کرد
سکوت صبا نیز شکسته شد
-برای چی اینجایی؟
صاف در صورتش خیره شد
-واقعا نمیدونی؟
نزدیک نرده ها شد تا چهرهاش واضحتر شود
-نجاتت میدم،تو که کاری نکردی!
ترانه به حالت نمایشی لبخند تلخی زد
-نه تو نباید اینکارو بکنی....اونا اگه بفهمن تو رو میکشن...
صبا حرفی نزد که او ادامه داد:
-زنده یا مرده من فرقی نداره،اما تو باید زنده بمونی تو آدم خوبی هستی اما بود و نبود من فایدهای نداره،هر چقدر بیشتر زنده باشم،بیشتر گناه میکنم پس همون بهتر که بمیرم!
ترحم در نگاه صبا داد میزد و او متنفر از ترحم بود و خال خودش اینگونه ترحم به خرج میداد
باید کاری کند وگرنه عذاب وجدان امانش را میبُرد
-اینجوری نگو!
ترانه پوزخندی زد و به دیوار تکیه داد
نفس عمیقی کشید و رسا لب زد:
-من لیاقت خوب بودن رو ندارم
سپس به چشمان ناراحت صبا زل زد و ادامه داد:
-چون لیاقت خوب بودن رو ندارم!حتی خوب بودن هم لیاقت میخواد که همه ندارن.
-منظورت چیه از این حرفا؟یعنی میخوای بمیری؟
-تو بمون با فرزاد،این عمارت رو با آدماش نابود کن!
قبل اینکه صبا فرصتی برای حرف پيدا کند صدای مردی متوقفاش کرد
-ترانه پژوهی گفت که هر چه زودتر........
همینطور میگفت که با دیدن صبا دنباله حرفش را خورد و وحشت زده به صبا خیره شد
این پسر را میشناخت وردست ترانه کار میکرد
اما چرا اینجا؟چرا ادامه نداد!
ترانه نیز دستپاچه شده بود و صبا نمیفهمید دلیل این پریشانی را
صدای مضطرب ترانه طنین انداخت:
-ما ما فقط.........
اینبار جملهاش با صدای محکم و بلند فرزاد نیمهتمام ماند
-اینجا چهخبره؟
#پارت۱۹
گوشهای ترانه به دنبال صدا گشت و در آخر در صورت صبا ثابت ماند
چهرهاش واضح نبود اما میتوانست صدایش را به خوبی تشخیص دهد
متعجب نظارهگر بود اما پس از چندی به کل حالت چهرهاش تغییر یافت
از جایش بلند شد و خواست به طرف صبا رود که نرده ها متوقفاش کردند
زیر لب لعنتی زمزمه کرد
سکوت صبا نیز شکسته شد
-برای چی اینجایی؟
صاف در صورتش خیره شد
-واقعا نمیدونی؟
نزدیک نرده ها شد تا چهرهاش واضحتر شود
-نجاتت میدم،تو که کاری نکردی!
ترانه به حالت نمایشی لبخند تلخی زد
-نه تو نباید اینکارو بکنی....اونا اگه بفهمن تو رو میکشن...
صبا حرفی نزد که او ادامه داد:
-زنده یا مرده من فرقی نداره،اما تو باید زنده بمونی تو آدم خوبی هستی اما بود و نبود من فایدهای نداره،هر چقدر بیشتر زنده باشم،بیشتر گناه میکنم پس همون بهتر که بمیرم!
ترحم در نگاه صبا داد میزد و او متنفر از ترحم بود و خال خودش اینگونه ترحم به خرج میداد
باید کاری کند وگرنه عذاب وجدان امانش را میبُرد
-اینجوری نگو!
ترانه پوزخندی زد و به دیوار تکیه داد
نفس عمیقی کشید و رسا لب زد:
-من لیاقت خوب بودن رو ندارم
سپس به چشمان ناراحت صبا زل زد و ادامه داد:
-چون لیاقت خوب بودن رو ندارم!حتی خوب بودن هم لیاقت میخواد که همه ندارن.
-منظورت چیه از این حرفا؟یعنی میخوای بمیری؟
-تو بمون با فرزاد،این عمارت رو با آدماش نابود کن!
قبل اینکه صبا فرصتی برای حرف پيدا کند صدای مردی متوقفاش کرد
-ترانه پژوهی گفت که هر چه زودتر........
همینطور میگفت که با دیدن صبا دنباله حرفش را خورد و وحشت زده به صبا خیره شد
این پسر را میشناخت وردست ترانه کار میکرد
اما چرا اینجا؟چرا ادامه نداد!
ترانه نیز دستپاچه شده بود و صبا نمیفهمید دلیل این پریشانی را
صدای مضطرب ترانه طنین انداخت:
-ما ما فقط.........
اینبار جملهاش با صدای محکم و بلند فرزاد نیمهتمام ماند
-اینجا چهخبره؟
۶.۵k
۰۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.