پارت اول:
پارت اول:
نانسی:
کت قهوه ای رنگشو تنش کرد...سوییچ و کلید رو برداشت و به سمت ماشین رفت..تصمیمشو گرفته بود..بلاخره میخواست بره بهزستی..اون و زنش عاشق بچه بودن..تا الان حدود چندین میلیون وون به اون بهزستی کمک کرده بودن..اونا نمیتونستن بچه دار بشن..جین عاشق زنش بود..هرکاری واسش میکرد...ولی الان دیگه هایونش پیشش نبود..هایون اسم زنش بود..جین هایون رو یک سال پیش توی حادثه ی آتیش سوزی از دست داده بود.. بعد اون حادثه...خیلی تنها شده بود..اون نیاز به یه نفر داشت تا پیشش باشه...تا به فکرش باشه..تا تنهاش نزاره..فصل پاییز بود و هوا خنک بود و برگ های زر و نارنجی روی زمین افتاده بودند..قدم زدن توی این هوا واقا عالی بود ولی از خونه تا اون بهزیستی راه زیادی بود و نمیشد پیاده رفت...به بهیزیستی رسید..به بچه هایی نگاه کرد که داشتن بازی میکردن لبخندی زد و وارد بهزیستی شد...《 اوه آقای کیم! خوشحالم که اینجا میبینمتون!》سرشو برگردوند..مدیر اون بهزبستی رو دید که داره با لبخند بهش نگاه میکنه..لبخندی بهش زد و گفت
جین:سلام خانم جانگ..
خانم جانگ:سلام..بفرمایید تو اتاق من
جین:ممنون
رفتن سمت اتاق مدیر...جین روی یکی از صندلی ها نشست...
خانم جانگ:چیزی میل دارید؟
جین:نه ممنون..راستش من برای یه کاری اومدم اینجا...
این حرف رو جدی گفت..خانم جانگ نشست روی صندلی
خانم جانگ:بفرمایید؟
جین:راستش من و خانمم همینطور که میدونید چهار ساله که به اینجا میایم و کمک میکنیم...ولی الان دیگه هایون رو از دست دادم...من ایدفعه..برای این اومدم اینجا تا..یک بچه رو به فرزنذی قبول کنم!
خانم جانگ خیلی تعجب کرد...چون جین تا حالا این درخواست رو نکرده بود..
خانم جانگ:ش.شما یه بچه میخواین؟
جین:بله
خانم جانگ:اوه من واقا نمیدونم چی بگم..این خیلی خوبه..ولی شما مطمئنین؟
جین:بله کاملا
خانم جانگ:خیلی خب..چجور بچه ای میخواید؟
جین:من یه دختر میخوام..رده سنیش بین حدودا شش تا نه یا هشت باشه..
شرط برای پارت بعد :
۲۰ لایک
۲۰ تا کامنت
نانسی:
کت قهوه ای رنگشو تنش کرد...سوییچ و کلید رو برداشت و به سمت ماشین رفت..تصمیمشو گرفته بود..بلاخره میخواست بره بهزستی..اون و زنش عاشق بچه بودن..تا الان حدود چندین میلیون وون به اون بهزستی کمک کرده بودن..اونا نمیتونستن بچه دار بشن..جین عاشق زنش بود..هرکاری واسش میکرد...ولی الان دیگه هایونش پیشش نبود..هایون اسم زنش بود..جین هایون رو یک سال پیش توی حادثه ی آتیش سوزی از دست داده بود.. بعد اون حادثه...خیلی تنها شده بود..اون نیاز به یه نفر داشت تا پیشش باشه...تا به فکرش باشه..تا تنهاش نزاره..فصل پاییز بود و هوا خنک بود و برگ های زر و نارنجی روی زمین افتاده بودند..قدم زدن توی این هوا واقا عالی بود ولی از خونه تا اون بهزیستی راه زیادی بود و نمیشد پیاده رفت...به بهیزیستی رسید..به بچه هایی نگاه کرد که داشتن بازی میکردن لبخندی زد و وارد بهزیستی شد...《 اوه آقای کیم! خوشحالم که اینجا میبینمتون!》سرشو برگردوند..مدیر اون بهزبستی رو دید که داره با لبخند بهش نگاه میکنه..لبخندی بهش زد و گفت
جین:سلام خانم جانگ..
خانم جانگ:سلام..بفرمایید تو اتاق من
جین:ممنون
رفتن سمت اتاق مدیر...جین روی یکی از صندلی ها نشست...
خانم جانگ:چیزی میل دارید؟
جین:نه ممنون..راستش من برای یه کاری اومدم اینجا...
این حرف رو جدی گفت..خانم جانگ نشست روی صندلی
خانم جانگ:بفرمایید؟
جین:راستش من و خانمم همینطور که میدونید چهار ساله که به اینجا میایم و کمک میکنیم...ولی الان دیگه هایون رو از دست دادم...من ایدفعه..برای این اومدم اینجا تا..یک بچه رو به فرزنذی قبول کنم!
خانم جانگ خیلی تعجب کرد...چون جین تا حالا این درخواست رو نکرده بود..
خانم جانگ:ش.شما یه بچه میخواین؟
جین:بله
خانم جانگ:اوه من واقا نمیدونم چی بگم..این خیلی خوبه..ولی شما مطمئنین؟
جین:بله کاملا
خانم جانگ:خیلی خب..چجور بچه ای میخواید؟
جین:من یه دختر میخوام..رده سنیش بین حدودا شش تا نه یا هشت باشه..
شرط برای پارت بعد :
۲۰ لایک
۲۰ تا کامنت
۱۳.۷k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.