رمان ژیکان

📌 رمان ژیکان:
او خواهان آزادیست، آزادي در خندیدن، دویدن، زیر لب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن! او حبس
شده در افکار پوسیده‌ی مردمیست که بلند خندیدن را جرم می دانند. چاره‌ای جز به به دست آوردن آزادی
ندارد. با عجز به هر ریسمانی چنگ می زند و سرانجام همان ریسمان او را به دار می آویزد!

✨قسمت هایی از رمان:
حاج بابا به سمت مبل قدم برمی‌داره، دستی به ریش‌های سفیدش می‌کشه و روی مبل می‌شینه.
مامان کارد دسته زرد رو به سمت حاج بابا می‌گیره و می‌گه:
-صنم یادش اومد که امروز تولدته، حالا اول شمع‌ها رو فوت کن و بعد با این کارد کیک رو برش بده.
نگاه حاج بابا بین کارد، من و کیک درحال چرخشه و بعد با عصبانیت می‌گه:
-از کی تا حالا آبروی من این‌قدر برات بی‌ارزش شده خانوم؟
مامان محکم روی گونه‌اش می‌زنه و می‌گه:
-این چه حرفیه حاجی.
صبا به سمتم قدم برمی‌داره و با دست‌های سردش، دست‌هام رو می‌گیره.
انگشت اشاره‌ی حاج بابا بالا میاد و روی من می‌شینه و با اخم می‌گه:
-با این کارت آبروی من رو بردی بچه.
انگشت اشاره‌اش رو می‌چرخونه و روی مامان ثابت می‌کنه و می‌گه:
-از تو انتظار نداشتم خانوم، از عهده یه نیم الف بچه برنمیای؟
کاردی که به دست مامان بود روی زمین میفته. عرق سردی روی کمرم می‌شینه و پرده اشکی روی چشم‌هام کشیده می‌شه.
دست صبا رو محکم توی دستم فشار می‌دم و بعد با صدای لرزونی می‌گم:
-چه‌کار اشتباهی کردم که باعث شده آبروتون بره؟
برای اولین بار، حاج بابا رو تا این حد عصبانی می‌دیدم و از ترس خون توی رگ‌هام بسته بود.
دست حاج بابا به سمت کیک می‌ره و بعد اون رو بلند می‌کنه و محکم روی زمین می‌کوبه. صدای جیغ آروم صبا با صدای «هین» مامان ادغام می‌شه و پرده گوشم رو به لرزه در میاره.
حاج بابا قدمی به سمتم برمی‌داره و من با چشم‌هایی که نزدیک بود از حدقه بیرون بیان، دست صبا رو رها می‌کنم و قدمی به عقب بر می‌دارم.
صبا سریع خودش رو به مامان می‌رسونه و حاج بابا همچنان به من نزدیک می‌شه. توی دلم نجوا می‌کنم:
-خدایا خودت کمک کن!
📌برای مطالعه و دانلود روی لینک زیر کلیک کنید.
https://www.noghtevirgoul.ir/
📌جهت عضویت و انتشار اثار خود در انجمن نقطه ویرگول روی لینک زیر کلیک کنید
https://www.forum.noghtevirgoul.ir/index.php

#دانلود_رمان #انجمن_نقطه_ویرگول #انجمن_رمان_نویسی #رمان_عاشقانه #رمان_جدید #چگونه_رمان_بنویسیم #چگونه_نویسنده_شویم #کتاب #نویسندگی #نویسندگان_مشهور #ادبیات #شعر #رمان_عاشقانه #رمان_جدید #رمان_طنز #شعر #اموزش_شعر #دلنوشته
دیدگاه ها (۰)

🌱خلاصه داستان ابریشم موهایت:موهایش زندگی‌اش بود، زندگی که در...

دلنوشته کلبه خاطرات✨

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط