Part30
#Part30
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
تو چشمام خیره شد و یک ضرب گفت
_ سام اون مهمونی یه نقشه بود تا تو با من آشنا بشی، یکی بهم دستور داده که بهت نزدیک بشم
انقدر حرفهاش یهویی بود که چند لحظه نفس کشیدن هم یادم رفت چندین حس با هم دیگه قاطی شد
ترس، استرس، تعجب!
چرا باید یکی منو تحت نظر داشته باشه، کلمه ای پیدا نمیکردم که به پارمیس بگم فقط لب زدم
_ چرا؟
با شرمندگی سرش رو انداخته بود پایین که صدای ارومش رو شنیدم
_ چون امیر خان میدونست شما یک هکرید و میخواست شرایط زندگیت بیاد دستش
_امیر خان دیگه کیه؟
_ کسی که منو اجیر کرد تا بیام سمت تو!
ترس تموم تنم رو گرفت ، من نمیخواستم کسی از هکر بودن من سو استفاده کنه
اره پول خوبی در میاوردم جدیداً ولی همش رحمان باهاشون طرف میشد من ترسو تر از این حرفها بودم
هیچ حرفی نمیزدم و منتظر پارمیس بودم
_سام امیر خان میخواد تو یه کاری با تو همکاری کنه
_ چه کاری؟
_ نمیدونم به خدا! اون که اینا رو دیگه به من نمیگه فقط خواست که ته و توی زندگی تورو بهش گذارش بدم الان هم از من خواسته که تو رو ببرم پیشش
یکم فکر کردم یکم مکث کردم تردید و دو دلی که تودلم بود بدجور آشوبم کرده بود سریع پارمیس گفت
_ میدونم مرددی ولی واقعاً امیر خان از اون آدمای مافیا و اینجور چیزا نیست باهاش حرف بزن، از اون آدم بدهای تو فیل و سریالا نیست آدم منطقی هستش، میای باهام؟ امشب منتظرته
سرم رو که اوردم بالا دیدمش شیرینترین اتفاق زندگیم رو دیدمش داشت دست یارا رو میکشید تا بیارتش تو این کافه
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
تو چشمام خیره شد و یک ضرب گفت
_ سام اون مهمونی یه نقشه بود تا تو با من آشنا بشی، یکی بهم دستور داده که بهت نزدیک بشم
انقدر حرفهاش یهویی بود که چند لحظه نفس کشیدن هم یادم رفت چندین حس با هم دیگه قاطی شد
ترس، استرس، تعجب!
چرا باید یکی منو تحت نظر داشته باشه، کلمه ای پیدا نمیکردم که به پارمیس بگم فقط لب زدم
_ چرا؟
با شرمندگی سرش رو انداخته بود پایین که صدای ارومش رو شنیدم
_ چون امیر خان میدونست شما یک هکرید و میخواست شرایط زندگیت بیاد دستش
_امیر خان دیگه کیه؟
_ کسی که منو اجیر کرد تا بیام سمت تو!
ترس تموم تنم رو گرفت ، من نمیخواستم کسی از هکر بودن من سو استفاده کنه
اره پول خوبی در میاوردم جدیداً ولی همش رحمان باهاشون طرف میشد من ترسو تر از این حرفها بودم
هیچ حرفی نمیزدم و منتظر پارمیس بودم
_سام امیر خان میخواد تو یه کاری با تو همکاری کنه
_ چه کاری؟
_ نمیدونم به خدا! اون که اینا رو دیگه به من نمیگه فقط خواست که ته و توی زندگی تورو بهش گذارش بدم الان هم از من خواسته که تو رو ببرم پیشش
یکم فکر کردم یکم مکث کردم تردید و دو دلی که تودلم بود بدجور آشوبم کرده بود سریع پارمیس گفت
_ میدونم مرددی ولی واقعاً امیر خان از اون آدمای مافیا و اینجور چیزا نیست باهاش حرف بزن، از اون آدم بدهای تو فیل و سریالا نیست آدم منطقی هستش، میای باهام؟ امشب منتظرته
سرم رو که اوردم بالا دیدمش شیرینترین اتفاق زندگیم رو دیدمش داشت دست یارا رو میکشید تا بیارتش تو این کافه
۱.۴k
۱۸ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.