in the night
in the night
پارت ۶
یوگیوم:*میخنده* باشه..
(ظهر /موقع ناهار\)
ا.ت: آااااااخخخخ کمرم شیکستتت
یوگیوم: به به...روز اول کارم دیسک کمر گرفتم😑
ا.ت: درک میکنم😔
یوگیوم: بیا بریم دنبال دوستت کوفت کنیم من دارم از گشنگی شهید میشممم
ا.ت: اوکی بریم..
.............
ا.ت: سوجینااااااا
سوجین: هاااااااا
ا.ت: سرتو از اون گوشی درار بیا بریم ناهار بخوریم
سوجین:*گوشیشو میزاره کنار* با...
*خشکش میزنه*
ا.ت: هوی..*دست تکون میده جلوش* مردی؟
سوجین:*خودشو جمع و جور میکنه و بلند میشه و تعظیم کوچیکی میکنه* عه سلام...من پارک سوجین هستم از آشناییتون بدبخت...عه ینی خوشبختم😁
یوگیوم: من کیم یوگیوم هستم از آشناییتون خوشبختم*با لبخند باهاش دست میده*
سوجین:*هول هولکی دستشو تکون میده*
یوگیوم:*از کارش خندش میگیره*
سوجین:*با لبخند دندون نما دستشو ول میکنه*توی دلش* الهی بمیری سوجین...توی دیدار اولت با این پسر ریدی ریدییییی
ا.ت: خیله خب...بریم با هم ناهار بخوریم اینجوری فرصت خوبیه که با همدیگه آشنا بشیم*لبخند*
یوگیوم: بریم..
☆هر سه تاشون راه میوفتن☆
(شرکتشون یه کافه رستوران داره دیه)
سوجین:*خیلی بی سر و صدا نزدیک ا.ت میشه*در گوشی* ینی دعاهای من مستجاب شد؟
ا.ت:*در گوشی* نه احمققق اونم مثل من از کسایی که خودشونو به بقیه میچسونن متنفره بعدشم ما فقط با هم دوستیم
سوجین: آره بابا معلومه
ا.ت: ببند دهنو دیگه
سوجین: چشم
یوگیوم: رسیدیم..
*ا.ت ویو*
بعد از آشنایی با یوگیوم و تموم شدن کارمون رفتیم سمت خونه...برخلاف تصوراتم پسر خوبی بود و خیلی باهاش حال کردیم چیزای دیگه هم درباره ی خودش بهمون گفت...یه خواهر بزرگتر داره که 30 سالشه و اسمش لینا هست و خودش هم 27 سالشه..
سوجین: ا.ت
ا.ت: بله؟
سوجین: م.....
☆یهویی..صدای افتادن چیزی از بیرون میاد☆
ا.ت و سوجین:*هین بلندی میکشن*
سوجین: ا..این صدای چی بود؟
ا.ت و سوجین:*میرن سمت پنجره و بیرونو نگاه میکنن*
ا.ت: اینجا که چیزی نیست
سوجین:*پایینو نگاه میکنه و از شوکه شدن دستشو میزاره روی دهنش* ا.ت..
ات:*رد نگاه سوجینو میگیره و چشماش میشه اندازه نلبکی*
سوجین: جـیـیـیـیغ
ا.ت: هیسس...ساکت..*جایی که ازش افتاده رو نگاه میکنه*
☆هیچی نبود...فقط پنجره ی باز خونه بالایی که پرده های سیاهش از داخل بیرون زده بودن و توی هوا تکون میخوردن...قطعا براشون خیلی ترسناک بود☆
سوجین: ن..نکنه خودکشی کرده؟
ا.ت: فکر نکنم عمدی باشه...همچین صدایی هم نمیتونه ایجاد کنه کس دیگه ای هم انگار متوجه نشده...باید بریم ببینیم چه خبره
سوجین: دیوونه شدییی؟؟
میخواهم امروز از اون یکی فیک هم پارت بزارم فک کنم به اندازه کافی براش منتظرتون کذاشتم هر چند که معلومه براش ذوقی ندارین😐💔
پارت ۶
یوگیوم:*میخنده* باشه..
(ظهر /موقع ناهار\)
ا.ت: آااااااخخخخ کمرم شیکستتت
یوگیوم: به به...روز اول کارم دیسک کمر گرفتم😑
ا.ت: درک میکنم😔
یوگیوم: بیا بریم دنبال دوستت کوفت کنیم من دارم از گشنگی شهید میشممم
ا.ت: اوکی بریم..
.............
ا.ت: سوجینااااااا
سوجین: هاااااااا
ا.ت: سرتو از اون گوشی درار بیا بریم ناهار بخوریم
سوجین:*گوشیشو میزاره کنار* با...
*خشکش میزنه*
ا.ت: هوی..*دست تکون میده جلوش* مردی؟
سوجین:*خودشو جمع و جور میکنه و بلند میشه و تعظیم کوچیکی میکنه* عه سلام...من پارک سوجین هستم از آشناییتون بدبخت...عه ینی خوشبختم😁
یوگیوم: من کیم یوگیوم هستم از آشناییتون خوشبختم*با لبخند باهاش دست میده*
سوجین:*هول هولکی دستشو تکون میده*
یوگیوم:*از کارش خندش میگیره*
سوجین:*با لبخند دندون نما دستشو ول میکنه*توی دلش* الهی بمیری سوجین...توی دیدار اولت با این پسر ریدی ریدییییی
ا.ت: خیله خب...بریم با هم ناهار بخوریم اینجوری فرصت خوبیه که با همدیگه آشنا بشیم*لبخند*
یوگیوم: بریم..
☆هر سه تاشون راه میوفتن☆
(شرکتشون یه کافه رستوران داره دیه)
سوجین:*خیلی بی سر و صدا نزدیک ا.ت میشه*در گوشی* ینی دعاهای من مستجاب شد؟
ا.ت:*در گوشی* نه احمققق اونم مثل من از کسایی که خودشونو به بقیه میچسونن متنفره بعدشم ما فقط با هم دوستیم
سوجین: آره بابا معلومه
ا.ت: ببند دهنو دیگه
سوجین: چشم
یوگیوم: رسیدیم..
*ا.ت ویو*
بعد از آشنایی با یوگیوم و تموم شدن کارمون رفتیم سمت خونه...برخلاف تصوراتم پسر خوبی بود و خیلی باهاش حال کردیم چیزای دیگه هم درباره ی خودش بهمون گفت...یه خواهر بزرگتر داره که 30 سالشه و اسمش لینا هست و خودش هم 27 سالشه..
سوجین: ا.ت
ا.ت: بله؟
سوجین: م.....
☆یهویی..صدای افتادن چیزی از بیرون میاد☆
ا.ت و سوجین:*هین بلندی میکشن*
سوجین: ا..این صدای چی بود؟
ا.ت و سوجین:*میرن سمت پنجره و بیرونو نگاه میکنن*
ا.ت: اینجا که چیزی نیست
سوجین:*پایینو نگاه میکنه و از شوکه شدن دستشو میزاره روی دهنش* ا.ت..
ات:*رد نگاه سوجینو میگیره و چشماش میشه اندازه نلبکی*
سوجین: جـیـیـیـیغ
ا.ت: هیسس...ساکت..*جایی که ازش افتاده رو نگاه میکنه*
☆هیچی نبود...فقط پنجره ی باز خونه بالایی که پرده های سیاهش از داخل بیرون زده بودن و توی هوا تکون میخوردن...قطعا براشون خیلی ترسناک بود☆
سوجین: ن..نکنه خودکشی کرده؟
ا.ت: فکر نکنم عمدی باشه...همچین صدایی هم نمیتونه ایجاد کنه کس دیگه ای هم انگار متوجه نشده...باید بریم ببینیم چه خبره
سوجین: دیوونه شدییی؟؟
میخواهم امروز از اون یکی فیک هم پارت بزارم فک کنم به اندازه کافی براش منتظرتون کذاشتم هر چند که معلومه براش ذوقی ندارین😐💔
۱۶.۴k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.