.خواب می بینم یه فیلمنامه برای اولین بار که ببوسمت تو سرم
.خواب میبینم یه فیلمنامه برای اولین بار که ببوسمت تو سرمه. از راه میرسی، من نشستم توی تاریکی، چراغ هال رو روشن میکنی و من رو میبینی و میترسی. این طوری اجازه میدی ببوسمت، آدمها وقت ترس به صورت آشنا اعتماد میکنن، حتی اگه ازش بیزار باشن یا دوستش نداشتهباشن یا ناامید شدهباشن ازش.
میبوسمت و بهت میگم چقدر یخ کردی، بیا برات چای دم کردم. گرمت میکنم کمکم، دستهات رو میگیرم وسط دستهام و میذارم آرومآروم به بودن من عادت کنی. میپرسی: چطوری اومدی تو خونهی من؟ بهت میگم دیوونه اینجا خونهی تو نیست، خواب منه. نمیبینی ازم فرار نمیکنی؟ نگاه میکنی به اطرافت، لبخند میزنی.
میگی اگه من توی خواب تو باشم یعنی خوابت برده بالاخره دیوونه. میگم آره، دیدی بالاخره یاد گرفتم سر شب بخوابم؟ میگی خیلی خوبه اگه بخوابی، همیشه چشمهات التماس میکنن واسه بستهشدن. میگم التماس میکنن برای دیدنت، ولی دیدن فایده نداره اگه دوری رو بیشتر کنه. میگی هنوز دلخوری؟ میگم هنوز غمگینم.
میگی وقتی بیدار بشی، یادت میاد من تو خوابت بودم؟ میگم بیدار نمیشم. میگی من چی؟ من یادم میاد تو خوابت بودم؟ میگم فقط اگه من رو ببوسی یادت میاد، میبوسی؟ لبهات رو میذاری روی لبهام و یهطوری من رو میبوسی که انگار واقعا بوسیدنی باشم.
میخوام بهت بگم بوسهی تو مثل دعای مادرمه. آدم میدونه اثر نداره اما دلش گرم میشه. اما نمیگم. چشمام رو باز میکنم. کنار پنجره خوابم برده و برف باریده روی لبهی پنجره و یه پرنده همونجور که پاهاش تو برف و یخ گیر کرده داره آواز میخونه.
بهش میگم میبینی نمیشه رفت؟ آدم از رنج خلاصی نداره پرنده. به آوازخوندنش ادامه میده، یه پرنده رنگی میاد و کنارش میشینه و یخ آب میشه از گرمای بدنش و با هم پر میکشن و میرن. تو از توی خوابم میگی پاشو یه چیزی بپوش. من از توی بیداریم میگم نترس، بیشتر از این نمیشه یخ زد.
کارگردان میگه کات.
همهچی توی سیاهی گم میشه، غیر از سرخی سیگار تو. غیر از سرخی چشمهای من.
#حمیدسلیمی
میبوسمت و بهت میگم چقدر یخ کردی، بیا برات چای دم کردم. گرمت میکنم کمکم، دستهات رو میگیرم وسط دستهام و میذارم آرومآروم به بودن من عادت کنی. میپرسی: چطوری اومدی تو خونهی من؟ بهت میگم دیوونه اینجا خونهی تو نیست، خواب منه. نمیبینی ازم فرار نمیکنی؟ نگاه میکنی به اطرافت، لبخند میزنی.
میگی اگه من توی خواب تو باشم یعنی خوابت برده بالاخره دیوونه. میگم آره، دیدی بالاخره یاد گرفتم سر شب بخوابم؟ میگی خیلی خوبه اگه بخوابی، همیشه چشمهات التماس میکنن واسه بستهشدن. میگم التماس میکنن برای دیدنت، ولی دیدن فایده نداره اگه دوری رو بیشتر کنه. میگی هنوز دلخوری؟ میگم هنوز غمگینم.
میگی وقتی بیدار بشی، یادت میاد من تو خوابت بودم؟ میگم بیدار نمیشم. میگی من چی؟ من یادم میاد تو خوابت بودم؟ میگم فقط اگه من رو ببوسی یادت میاد، میبوسی؟ لبهات رو میذاری روی لبهام و یهطوری من رو میبوسی که انگار واقعا بوسیدنی باشم.
میخوام بهت بگم بوسهی تو مثل دعای مادرمه. آدم میدونه اثر نداره اما دلش گرم میشه. اما نمیگم. چشمام رو باز میکنم. کنار پنجره خوابم برده و برف باریده روی لبهی پنجره و یه پرنده همونجور که پاهاش تو برف و یخ گیر کرده داره آواز میخونه.
بهش میگم میبینی نمیشه رفت؟ آدم از رنج خلاصی نداره پرنده. به آوازخوندنش ادامه میده، یه پرنده رنگی میاد و کنارش میشینه و یخ آب میشه از گرمای بدنش و با هم پر میکشن و میرن. تو از توی خوابم میگی پاشو یه چیزی بپوش. من از توی بیداریم میگم نترس، بیشتر از این نمیشه یخ زد.
کارگردان میگه کات.
همهچی توی سیاهی گم میشه، غیر از سرخی سیگار تو. غیر از سرخی چشمهای من.
#حمیدسلیمی
۱۱.۷k
۱۰ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.