به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 1
به سمت اتوبوسای کاروان رفتم و پامو گذاشتم رو اولین پله اتوبوس و رفتم بالا یه سرک کشیدم تو اتوبوس و...
اوه اوه!!!اینجا که همه برادرای محترم بسیجی هستن!همشون تا متوجه من شدند سراشونو انداختند پایین...
یکی از پشت سرم گفت:
-خانوم اشتباه اومدین.اتوبوس خواهران این یکیه.
زیرلبی تشکری کردم تا خواستم سوار اتوبوس خودمون شوم یکی از خواهرا گفت:
-کجا خانوم؟!
-مگه اتوبوس خواهرا این نیست!؟
-هست اما شرط رفتن به شلمچه گذاشتن چادر هست.
دو دوستی زدم تو سرم و گفتم:پس چرا کسی به من نگفت؟حالا من چیکار کنم!؟
-برید سریع یه چادر پیدا کنید.یک ربع دیگه حرکته!
کوله ام و محکم چسبیدم و دویدم سمت سالن.حیرون و سردرگم وسط سالن مونده بودم که چادر از کجا بیارم؟آخه خدا نوکرتم اینم شانسه من دارم؟!رفتم نمازخونه شاید اونجا چادر مشکی باشه. اما نبود!کم کم داشت گریه ام می گرفت که...
بازهم دیدمش...
نظرش سمت من جلب شد و سریع نگاهشو دزدید...
آره!خودشه!اون میتونه کمکم کنه...
موضوع رو با هر سختی که بود باهاش درمیون گذاشتم...
گفت خواهرشم داره میاد با کاروان ما و گفت که اون چادر اضافه داره...
دنبالش رفتم که بریم سمت اتوبوس و چادر رو بگیریم از خواهرش اما نه...
این امکان نداره...
اتوبوس رفته بود...
نه.این امکان نداره.باورم نمیشد.زانوهام خم شد و نشستم روی زمین و زل زدم به آسفالت داغ خیابان...
برای اولین بار به فکر فرو رفتم...
یعنی من اینقدر آدم بدی هستم که شهدا نمیپذیرنم؟!
بازهم همون رو دیدم که با تعجب به جای خالی اوتوبوس ها نگاه می کرد...
فرمانده بسیج دانشگاه رو هم جا گذاشته بودند!بابا ایول اینا دیگه کی هستن!!!:)
داشتم نگاهش میکردم که داشت با موبایلش صحبت میکرد.
-خدا خیرت بده مومن!فرماندتونم جا گذاشتی؟! ...نه نه نیازی نیست...برید ما با ماشین پشت سرتون میایم...
بعد به دو سه نفری که جامونده بودند گفت که با ماشیم میریم...
-خانوم جلالی؟!
سرمو آوردم بالا.یکی از همون جامونده ها بود...
-آقای صبوری گفتن که شما هم بیایید با ما.فقط یه چادرنماز از نماز خونه بردارید و سر کنید .
بعد سریع رفت.باورم نمیشد.تا از این یکی جا نموندم سریع پاشدمو از نماز خونه یه چادر سفید برداشتم و سرم کردم.تو آینه به خودم نگاه کردم.چقدر بهم میومد!اومدم بیرون که بازهم دیدمش...
یه لحظه مکث و بهم نگاه کرد...
اما سریع به خودش اومد و لا اله الا الله ـی زیر لب گفت و سریع رفت.وا این چش شد؟!
سوار یه جیپ شدیم و راه افتادیم.من عقب نشستم و ساکم رو گذاشته بودم بین خودم و خودش.البته خودش خواسته بود...
وگرنه برای من چندان مهم نبود...
چندساعتی در راه بودیم و حرفی رد و بدل نمی شد و فقط صدای مداح از ضبط صوت سکوت را می شکست.نزدیکای ظهر بود که رسیدیم یه مسجد.راننده گفت:
-سید اینجا بمونیم برای نماز؟!
پس او سید هم بود.
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 1
به سمت اتوبوسای کاروان رفتم و پامو گذاشتم رو اولین پله اتوبوس و رفتم بالا یه سرک کشیدم تو اتوبوس و...
اوه اوه!!!اینجا که همه برادرای محترم بسیجی هستن!همشون تا متوجه من شدند سراشونو انداختند پایین...
یکی از پشت سرم گفت:
-خانوم اشتباه اومدین.اتوبوس خواهران این یکیه.
زیرلبی تشکری کردم تا خواستم سوار اتوبوس خودمون شوم یکی از خواهرا گفت:
-کجا خانوم؟!
-مگه اتوبوس خواهرا این نیست!؟
-هست اما شرط رفتن به شلمچه گذاشتن چادر هست.
دو دوستی زدم تو سرم و گفتم:پس چرا کسی به من نگفت؟حالا من چیکار کنم!؟
-برید سریع یه چادر پیدا کنید.یک ربع دیگه حرکته!
کوله ام و محکم چسبیدم و دویدم سمت سالن.حیرون و سردرگم وسط سالن مونده بودم که چادر از کجا بیارم؟آخه خدا نوکرتم اینم شانسه من دارم؟!رفتم نمازخونه شاید اونجا چادر مشکی باشه. اما نبود!کم کم داشت گریه ام می گرفت که...
بازهم دیدمش...
نظرش سمت من جلب شد و سریع نگاهشو دزدید...
آره!خودشه!اون میتونه کمکم کنه...
موضوع رو با هر سختی که بود باهاش درمیون گذاشتم...
گفت خواهرشم داره میاد با کاروان ما و گفت که اون چادر اضافه داره...
دنبالش رفتم که بریم سمت اتوبوس و چادر رو بگیریم از خواهرش اما نه...
این امکان نداره...
اتوبوس رفته بود...
نه.این امکان نداره.باورم نمیشد.زانوهام خم شد و نشستم روی زمین و زل زدم به آسفالت داغ خیابان...
برای اولین بار به فکر فرو رفتم...
یعنی من اینقدر آدم بدی هستم که شهدا نمیپذیرنم؟!
بازهم همون رو دیدم که با تعجب به جای خالی اوتوبوس ها نگاه می کرد...
فرمانده بسیج دانشگاه رو هم جا گذاشته بودند!بابا ایول اینا دیگه کی هستن!!!:)
داشتم نگاهش میکردم که داشت با موبایلش صحبت میکرد.
-خدا خیرت بده مومن!فرماندتونم جا گذاشتی؟! ...نه نه نیازی نیست...برید ما با ماشین پشت سرتون میایم...
بعد به دو سه نفری که جامونده بودند گفت که با ماشیم میریم...
-خانوم جلالی؟!
سرمو آوردم بالا.یکی از همون جامونده ها بود...
-آقای صبوری گفتن که شما هم بیایید با ما.فقط یه چادرنماز از نماز خونه بردارید و سر کنید .
بعد سریع رفت.باورم نمیشد.تا از این یکی جا نموندم سریع پاشدمو از نماز خونه یه چادر سفید برداشتم و سرم کردم.تو آینه به خودم نگاه کردم.چقدر بهم میومد!اومدم بیرون که بازهم دیدمش...
یه لحظه مکث و بهم نگاه کرد...
اما سریع به خودش اومد و لا اله الا الله ـی زیر لب گفت و سریع رفت.وا این چش شد؟!
سوار یه جیپ شدیم و راه افتادیم.من عقب نشستم و ساکم رو گذاشته بودم بین خودم و خودش.البته خودش خواسته بود...
وگرنه برای من چندان مهم نبود...
چندساعتی در راه بودیم و حرفی رد و بدل نمی شد و فقط صدای مداح از ضبط صوت سکوت را می شکست.نزدیکای ظهر بود که رسیدیم یه مسجد.راننده گفت:
-سید اینجا بمونیم برای نماز؟!
پس او سید هم بود.
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۱.۳k
۲۴ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.