به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 3
زهرا دختر خیلی خوب وشیطونو البته مذهبی بود به چادرش هم خیلی معتقد بود و دلیلش هم این طور می گفت که:
-چون باهاش احساس امنیت دارم و چون حس آرامش میده بهم و زیبایی هامو در دید همه نمیذاره...
برام عجیب بود!روز دومیه که در شلمچه ایم.طلائیه و هویزه هم رفتیم...
همه جای بوی گلاب و خون حس می کردم تو گلزار شهدای شلمچه بودیم که گفتن گروه تفحص،یک شهید پیدا کردند...
همه بی تب و تاب شده بودند...
همه داشتن محوطه رو تمیز می کردند.یکی داشت گلاب می پاشید و یکی هم گل پر پر می کرد....
حس غریبی بود!حداقل برای من که اولین بار بود این حالو و هوا رو تجربه میکردم...
زهرا رو دیدم که کتاب دعا دستشه و یه گوشه نشسته و اشک میریزه.انگار همه چی داشت بوی نویی میگرفت به خودش...
-زهرا؟چی میخونی؟
با چشمای پر از اشکش لبخندی زد و گفت:
-زیارت عاشورا
-خب چرا گریه می کنی؟
-نمیدونم...همیشه زیارت عاشورا که می خونم وسطاش به خودم میام میبینم صورتم خیسه خیسه...
-میشه یک کتاب دعا هم به من بدی؟
از تو کیفش یک کتاب دعا در اورد و داد به من.تشکری کردم و راه افتادم.گفته بودن شهید و یک ساعت دیگه میارن.وقت داشتم برای خلوت کردن...
چادرمو سفت گرفتم و رفتم بیرون.هوا یکم گرم بود.پشت گلزار شهدا منطقه جنگی بود...
روبروی اون منطقه نشستم و به آسمون نگاه کردم...
یهو صدای عبور یه هواپیما و یه ترکش رو شنیدم!دور و اطرافمو نگاه کردم!نه...هیچی نبود...
بازم شنیدم .اما بازهم هیچی نبود!حتما توهم زدم!از دست این کارا و خاطرات زهرا!کتابو باز کردم و زیارت عاشورا رو آورم...
و آروم برای خودم شروع کردم به خوندن و سعی میکردم همزمان به معنیشم توجه کنم...
بسم الله الرحمن الرحیم(به نام خداوند بخشنده مهربان)السلام علیک یا ابا عبدالله(سلام بر تو ای ابا عبدالله)السلام علیک یابن رسول الله(سلام بر تو ای فرزند رسول خدا)
-------------------------------------
زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود...
معناش زیبا تر هم بود...
چقدر داشتم عوض میشدم!منی که یادم نیست زیارت عاشورا کی و کجا خوندم شاید تو مراسمات مدرسه...
همه رفتیم معراج شهداشهیدی که تازه پیدا شده بود رو آوردند.هیایهویی به پا بود...
همه داشتن گریه و زاری میکردن و یکی یکی میرفتن و به شهید سلام می دادن...
زهرا دستم کشید و گفت :
-بیا بریم!
منو برد سمت تابوت.مبهوت نشستم کنارش.چیزی توی قلبم بالا و پایین میرفت... گلوم خشک شده بود...
انگار اون لحظه دوباره متولد شدم...
اولین قطره از چشمم چکید و راه رو برای قطره های دیگه باز کرد...
خودم رو انداختم رو تابوت و از ته دل ضجه زدم...واقعا عوض شده بودم...
هر کس روی تابوت یه چیزی می نوشت...
خودکار رسید دست من.دستام می لرزید...
به زهرا یه نگاهی انداختم که نگران منو نگاه می کرد.تصمیم خودمو گرفتم...
آروم نوشتم:
کمکم کن چادر بپوشم...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 3
زهرا دختر خیلی خوب وشیطونو البته مذهبی بود به چادرش هم خیلی معتقد بود و دلیلش هم این طور می گفت که:
-چون باهاش احساس امنیت دارم و چون حس آرامش میده بهم و زیبایی هامو در دید همه نمیذاره...
برام عجیب بود!روز دومیه که در شلمچه ایم.طلائیه و هویزه هم رفتیم...
همه جای بوی گلاب و خون حس می کردم تو گلزار شهدای شلمچه بودیم که گفتن گروه تفحص،یک شهید پیدا کردند...
همه بی تب و تاب شده بودند...
همه داشتن محوطه رو تمیز می کردند.یکی داشت گلاب می پاشید و یکی هم گل پر پر می کرد....
حس غریبی بود!حداقل برای من که اولین بار بود این حالو و هوا رو تجربه میکردم...
زهرا رو دیدم که کتاب دعا دستشه و یه گوشه نشسته و اشک میریزه.انگار همه چی داشت بوی نویی میگرفت به خودش...
-زهرا؟چی میخونی؟
با چشمای پر از اشکش لبخندی زد و گفت:
-زیارت عاشورا
-خب چرا گریه می کنی؟
-نمیدونم...همیشه زیارت عاشورا که می خونم وسطاش به خودم میام میبینم صورتم خیسه خیسه...
-میشه یک کتاب دعا هم به من بدی؟
از تو کیفش یک کتاب دعا در اورد و داد به من.تشکری کردم و راه افتادم.گفته بودن شهید و یک ساعت دیگه میارن.وقت داشتم برای خلوت کردن...
چادرمو سفت گرفتم و رفتم بیرون.هوا یکم گرم بود.پشت گلزار شهدا منطقه جنگی بود...
روبروی اون منطقه نشستم و به آسمون نگاه کردم...
یهو صدای عبور یه هواپیما و یه ترکش رو شنیدم!دور و اطرافمو نگاه کردم!نه...هیچی نبود...
بازم شنیدم .اما بازهم هیچی نبود!حتما توهم زدم!از دست این کارا و خاطرات زهرا!کتابو باز کردم و زیارت عاشورا رو آورم...
و آروم برای خودم شروع کردم به خوندن و سعی میکردم همزمان به معنیشم توجه کنم...
بسم الله الرحمن الرحیم(به نام خداوند بخشنده مهربان)السلام علیک یا ابا عبدالله(سلام بر تو ای ابا عبدالله)السلام علیک یابن رسول الله(سلام بر تو ای فرزند رسول خدا)
-------------------------------------
زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود...
معناش زیبا تر هم بود...
چقدر داشتم عوض میشدم!منی که یادم نیست زیارت عاشورا کی و کجا خوندم شاید تو مراسمات مدرسه...
همه رفتیم معراج شهداشهیدی که تازه پیدا شده بود رو آوردند.هیایهویی به پا بود...
همه داشتن گریه و زاری میکردن و یکی یکی میرفتن و به شهید سلام می دادن...
زهرا دستم کشید و گفت :
-بیا بریم!
منو برد سمت تابوت.مبهوت نشستم کنارش.چیزی توی قلبم بالا و پایین میرفت... گلوم خشک شده بود...
انگار اون لحظه دوباره متولد شدم...
اولین قطره از چشمم چکید و راه رو برای قطره های دیگه باز کرد...
خودم رو انداختم رو تابوت و از ته دل ضجه زدم...واقعا عوض شده بودم...
هر کس روی تابوت یه چیزی می نوشت...
خودکار رسید دست من.دستام می لرزید...
به زهرا یه نگاهی انداختم که نگران منو نگاه می کرد.تصمیم خودمو گرفتم...
آروم نوشتم:
کمکم کن چادر بپوشم...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۵.۸k
۲۶ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.