به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 2
با دقت به اطراف نگاه کرد وگفت:
-آره احمد جان،همین جا نگه دار تا نماز بخونیم و یکم استراحت کنیم...
همه پیاده شده بودن و مشغول وضو گرفتن بودند.با خودم درگیر بودم که برای نماز برم یا نه که سید اومد از تو ماشین حوله دستی اش رو برداره که متوجه من شد...
یکم خودشو مرتب کرد و انگار دودل بود و در گفتن چیزی شک داشت...
منم خودمو به اون راه زدم و مشغول تماشای محیط بیرون از پنجره شدم
-اممم چیزه...
برگشتم سمتش و گفتم:
-مشکلی پیش اومده آقای صبوری؟!
-نه فقط خواستم بدونم شما پیاده نمی شید؟
-خب دلیلی نداره که پیاده شوم
-نماز...یعنی نماز نمی خونید؟
-نه...چون بلد نیستم...
یه لحظه سرشو آورد بالا و با تعجب نگاهم کرد.ولی سریع سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
-اگه مایلی بودید میتونید از من کمک بگیرید.
وسریع رفت.توشوک بودم کاراش خیلی عجیبه...
من که تا اینجا اومدم بد نیست نماز خوندم امتحان کنم...
چادرمو سفت گرفتم و از ماشین پیاده شدم.اصلا چادر سر کردن بلد نیستم.میدونستم الان قیافه ام خنده دار شده با این چادر سر کردنم...
به سمت وضو خونه رفتم.خدارو شکر وضو گرفتن رو یادم مونده بود!شالمو سفت کردم و چادرم و سر کردم و اومدم بیرون...
سید کنار یه آب سرد کن ایستاده بود و داشت آب میخورد.رفتم سمتش و گفتم:
-آقا سید من حاضرم!
ناگهان آب پرید تو گلوش و من تازه متوجه شدم چی گفتم...!!!
برای اولین بار چیزی به اسم خجالت در من نمایان شد و سرم رو انداختم پایین.دهانشو با چپیه رو دوشش پاک کرد و من زیر لبی ببخشید حواسم نبودی گفتم...
-خب خانوم جلالی چون من نمیتونم بیام قسمت خانوم ها مجبوریم همینجا نماز بخونیم...
وبعد چپیه دور گردنش رو برداشت و انداخت رو زمین و یه چپیه دیگه برداشت و یکم عقب تر از اون یکی انداخت و رو هر کدوم یدونه مهر گذاشت...
-شما رو این عقبیه وایستید و هر کاری من کردم بکنید و هر ذکری که من گفتم آروم زیر لب تکرار کنید...
-چشم
قبل از اینکه نمازو شروع کنم سرمو سمت آسمون گرفتم و آروم گفتم:
-نماز میخوانم قربه الی الله...
------------------------
نماز رو که خوندیم یه تشکر سرسری کردم و رفتم داخل ماشین و کمی از تنقلاتی که تو کیفم داشتم رو برداشتم که بخورم.همزمان هندزفریم رو برداشتم و بدون این که ببینم چه آهنگیه پلی کردم که خوند:
-حامد پهلانههههه
خندم گرفت.مثلا خبر مرگم دارم میرم جنوب .اونم کجا شلمچه!آهنگو عوض کردم و مشغول خوردن شدم.همه تعجب کرده بودن از اینکه من دارم میرم شلمچه...
خب تعجبم داشت.من تو خانواده مذهبی بزرگ نشده بودم البته خانواده ام خانواده آزاد و بازی نبود نبود،اما مذهبی هم نبود...
اما همیشه من حس کنجکاوی داشتم و دوست داشتم سر از همه چیز در بیارم.راه طولانی و خسته کننده بود و چشمام از دیدن این همه بیابون بی آب و علف خسته شده بود.از طرفی هوا هم داشت گرم تر وگرم تر می شد.تصمیم گرفتم یکم بخوابم...
نمیدونم چقدر از مسیر رو رفته بودیم که از خواب بیدار شدم...
اما هرچی که بودهوا تاریک شده بود.از صحبت های همسفرها متوجه شدیم که نزدیکیم...
از ماشین پیاده شدیم...
همه جا بوی دلتنگی و غربت میداد...
یه حس عجیب به گلوم چنگ زد حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم...
همه جارو با دقت آنالیز کردم.پوووف.ابنجام که همش بیابونه...
نظرم سمت یه دختری که تنها نشسته بود و سرش رو زانوش گذاشته بود جلب شد...
آروم رفتم سمتش و نشستم کنارش...
-موافقم باهات ....منم دلم گرفت!
با تعجب سرشو آورد بالا،دستی به صورت مرطوبش کشید و گفت:
-نه...دلتنگی نیست...فقط دارم صحنه های جنگ تصور می کنم...میدونی همینجایی که نشستیم قبلا چند نفر شهید شدن؟!
همه اینا رو با بغض می گفت...
تو ذهنم گفتم منم با کی دوست شدم دست گذاشتم رو تعصبی ترین...یه نگاه به من کرد و با خنده گفت:
-شما چرا چادر رنگی سر کردی؟!
-چادر نداشتم...از کاروان جا موندم.مجبور شدم چادر از نمازخونه دانشگاه بردارم و با ماشین بسیج بیام!!!
-ااا!پس شما ها بودین که جا موندید؟
-نامردا.خودتون رفتین راحت با اتوبوس و منو انداختین با چهار تا برادر بسیجی!
-راستی اسمت چیه؟
نیلوفر
-منم زهرام...میتونم نیلو صدات کنم؟
-آره...راحت باش
پس نیلو باشو بریم تا بهت چادر بدم.اضافه دارم...
یاد حرف صبوری افتادم!گفته بود خواهرش داره وبهم میده...
اما مثل اینکه یادش رفته بود به خواهرش بگه.همون بهتر حتما خواهرشم مثل خودشه...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 2
با دقت به اطراف نگاه کرد وگفت:
-آره احمد جان،همین جا نگه دار تا نماز بخونیم و یکم استراحت کنیم...
همه پیاده شده بودن و مشغول وضو گرفتن بودند.با خودم درگیر بودم که برای نماز برم یا نه که سید اومد از تو ماشین حوله دستی اش رو برداره که متوجه من شد...
یکم خودشو مرتب کرد و انگار دودل بود و در گفتن چیزی شک داشت...
منم خودمو به اون راه زدم و مشغول تماشای محیط بیرون از پنجره شدم
-اممم چیزه...
برگشتم سمتش و گفتم:
-مشکلی پیش اومده آقای صبوری؟!
-نه فقط خواستم بدونم شما پیاده نمی شید؟
-خب دلیلی نداره که پیاده شوم
-نماز...یعنی نماز نمی خونید؟
-نه...چون بلد نیستم...
یه لحظه سرشو آورد بالا و با تعجب نگاهم کرد.ولی سریع سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
-اگه مایلی بودید میتونید از من کمک بگیرید.
وسریع رفت.توشوک بودم کاراش خیلی عجیبه...
من که تا اینجا اومدم بد نیست نماز خوندم امتحان کنم...
چادرمو سفت گرفتم و از ماشین پیاده شدم.اصلا چادر سر کردن بلد نیستم.میدونستم الان قیافه ام خنده دار شده با این چادر سر کردنم...
به سمت وضو خونه رفتم.خدارو شکر وضو گرفتن رو یادم مونده بود!شالمو سفت کردم و چادرم و سر کردم و اومدم بیرون...
سید کنار یه آب سرد کن ایستاده بود و داشت آب میخورد.رفتم سمتش و گفتم:
-آقا سید من حاضرم!
ناگهان آب پرید تو گلوش و من تازه متوجه شدم چی گفتم...!!!
برای اولین بار چیزی به اسم خجالت در من نمایان شد و سرم رو انداختم پایین.دهانشو با چپیه رو دوشش پاک کرد و من زیر لبی ببخشید حواسم نبودی گفتم...
-خب خانوم جلالی چون من نمیتونم بیام قسمت خانوم ها مجبوریم همینجا نماز بخونیم...
وبعد چپیه دور گردنش رو برداشت و انداخت رو زمین و یه چپیه دیگه برداشت و یکم عقب تر از اون یکی انداخت و رو هر کدوم یدونه مهر گذاشت...
-شما رو این عقبیه وایستید و هر کاری من کردم بکنید و هر ذکری که من گفتم آروم زیر لب تکرار کنید...
-چشم
قبل از اینکه نمازو شروع کنم سرمو سمت آسمون گرفتم و آروم گفتم:
-نماز میخوانم قربه الی الله...
------------------------
نماز رو که خوندیم یه تشکر سرسری کردم و رفتم داخل ماشین و کمی از تنقلاتی که تو کیفم داشتم رو برداشتم که بخورم.همزمان هندزفریم رو برداشتم و بدون این که ببینم چه آهنگیه پلی کردم که خوند:
-حامد پهلانههههه
خندم گرفت.مثلا خبر مرگم دارم میرم جنوب .اونم کجا شلمچه!آهنگو عوض کردم و مشغول خوردن شدم.همه تعجب کرده بودن از اینکه من دارم میرم شلمچه...
خب تعجبم داشت.من تو خانواده مذهبی بزرگ نشده بودم البته خانواده ام خانواده آزاد و بازی نبود نبود،اما مذهبی هم نبود...
اما همیشه من حس کنجکاوی داشتم و دوست داشتم سر از همه چیز در بیارم.راه طولانی و خسته کننده بود و چشمام از دیدن این همه بیابون بی آب و علف خسته شده بود.از طرفی هوا هم داشت گرم تر وگرم تر می شد.تصمیم گرفتم یکم بخوابم...
نمیدونم چقدر از مسیر رو رفته بودیم که از خواب بیدار شدم...
اما هرچی که بودهوا تاریک شده بود.از صحبت های همسفرها متوجه شدیم که نزدیکیم...
از ماشین پیاده شدیم...
همه جا بوی دلتنگی و غربت میداد...
یه حس عجیب به گلوم چنگ زد حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم...
همه جارو با دقت آنالیز کردم.پوووف.ابنجام که همش بیابونه...
نظرم سمت یه دختری که تنها نشسته بود و سرش رو زانوش گذاشته بود جلب شد...
آروم رفتم سمتش و نشستم کنارش...
-موافقم باهات ....منم دلم گرفت!
با تعجب سرشو آورد بالا،دستی به صورت مرطوبش کشید و گفت:
-نه...دلتنگی نیست...فقط دارم صحنه های جنگ تصور می کنم...میدونی همینجایی که نشستیم قبلا چند نفر شهید شدن؟!
همه اینا رو با بغض می گفت...
تو ذهنم گفتم منم با کی دوست شدم دست گذاشتم رو تعصبی ترین...یه نگاه به من کرد و با خنده گفت:
-شما چرا چادر رنگی سر کردی؟!
-چادر نداشتم...از کاروان جا موندم.مجبور شدم چادر از نمازخونه دانشگاه بردارم و با ماشین بسیج بیام!!!
-ااا!پس شما ها بودین که جا موندید؟
-نامردا.خودتون رفتین راحت با اتوبوس و منو انداختین با چهار تا برادر بسیجی!
-راستی اسمت چیه؟
نیلوفر
-منم زهرام...میتونم نیلو صدات کنم؟
-آره...راحت باش
پس نیلو باشو بریم تا بهت چادر بدم.اضافه دارم...
یاد حرف صبوری افتادم!گفته بود خواهرش داره وبهم میده...
اما مثل اینکه یادش رفته بود به خواهرش بگه.همون بهتر حتما خواهرشم مثل خودشه...
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۴.۱k
۲۴ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.