شب بود سکوت خانه سنگینتر از آن بود که یک سقف بتواند تح
شب بود. سکوت خانه، سنگینتر از آن بود که یک سقف بتواند تحمل کند. جیهون روی مبل نشسته بود و منتظر بود. او نه خشمگین بود و نه گریه میکرد؛ فقط یک حفره سیاه در سینهاش حس میکرد که منتظر پر شدن بود.
تهیونگ وارد شد. ظاهرش فرق کرده بود. نه از روی خستگی، بلکه از فرسودگی یک نبرد درونی. او مستقیماً به سمت جیهون نرفت، بلکه در تاریکی ایستاد، مثل یک مجسمه که تازه از یخ درآمده است.
تهیونگ: (با صدایی خشدار که انگار از ته یک چاه بیرون میآید)
“باید بهت بگم. تمام اون آرامشی که تو این شش ماه داشتیم… یک دروغه. یک دروغِ بزرگ و لعنتی که من برای تو ساختم.”
جیهون آهسته سرش را بلند کرد. هیچ کلمهای نخواست بگوید، فقط منتظر بود تا سم تزریق شود.
تهیونگ: (قدمی به جلو برداشت، صدایش حالا کمی بلندتر و پر از استیصال بود)
“سو-وون زنگ زد. همون دوست احمق جیهون قدیمی. تصادف کرده بود. و داشت تهدیدم میکرد. با همون اسناد کثیف که تو فکر میکردی برای همیشه سوخته. اسنادی که نشون میده من چطور برای فرار از اون جهنم، پولها رو جابهجا کردم.”
تهیونگ لحظهای مکث کرد. این لحظه، همان چیزی بود که باید اتفاق میافتاد.
تهیونگ: (با لحنی که دیگر تلاشی برای کنترلش نمیکند، لحنی کاملاً خودمونی و بدون سانسور)
“من نتونستم اجازه بدم تو دوباره، حتی برای یک ثانیه، بوی اون گند رو حس کنی. نمیتونستم اجازه بدم کابوسهای شبانت برگردن. من میتونستم پلیس رو خبر کنم، رسانهای کنم و با هم بجنگیم. اما اون موقع، تو باید دوباره مردی رو میدیدی که ازش متنفر بودی… اون حرومزادهای که پولها رو قاچاق میکرد.”
او به جلو خیز برداشت و روی زمین جلوی جیهون زانو زد، بدون اینکه حتی جیهون او را مجبور کرده باشد. این یک سقوط اختیاری بود.
تهیونگ: (با تمام وجودش فریاد زد، اشکها حالا جاری شده بودند)
“من رفتم پیشش. گفتم… گفتم باشه، من برنده رو میپذیرم. فقط اسناد رو بهم بده. چون اگه تو اینها رو افشا کنی، من مجبور میشم به جیهون بگم که چطور با پولهای کثیف فرار کردم. ولی اگه من خودم اینها رو ازت بگیرم… میتونم بهش بگم که من برای خریدن آرامش تو، ورشکست شدم.”
تهیونگ با انگشتان لرزان، محکم لباس جیهون را چنگ زد.
تهیونگ: “من تمام پسانداز رو دادم بهش. همهاش رو. سو-وون فکر کرد داره من رو نابود میکنه، ولی من از این فرصت استفاده کردم تا خودم رو به یک قربانی مالی تبدیل کنم. اون اسناد رو گرفتم، جیهون! من اونها رو از بین بردم. اما در عوض… من اون مردی رو کشتم که تو فکر میکردی از شرش خلاص شدی. من برگشتم به همون باتلاق، فقط برای اینکه تو توی این اتاق، توی این سکوت، بتونی راحت نفس بکشی.”
صدای اتاق شکسته شد. جیهون دیگر نمیتوانست نفس بکشد. این فداکاری، تلخترین شکلی بود که عشق میتوانست به خود بگیرد.
جیهون: (به سختی لب باز کرد، صدایش در گلو خفه شده بود)
“تهیونگ… تو… تو دوباره پنهانش کردی. دوباره از من دزدیدی… این حق من بود که بدونم داریم برای چی میجنگیم.”
تهیونگ: (با چشمانی پر از درد و در عین حال سرسخت)
“نه! این حق من بود که نجاتت بدم! نمیخواستم حتی یک ثانیه شک کنی که آرامش تو، روی یک دروغ بزرگ بنا شده. من با خودم معامله کردم، نه با تو!”
سکوت سنگینی برقرار شد. این سکوت، نه سکوت آشتی بود، بلکه فریاد دو روح بود که در عشق، با یکدیگر در تضاد بودند: عشق به محافظت در برابر نیاز به شراکت کامل.
تهیونگ وارد شد. ظاهرش فرق کرده بود. نه از روی خستگی، بلکه از فرسودگی یک نبرد درونی. او مستقیماً به سمت جیهون نرفت، بلکه در تاریکی ایستاد، مثل یک مجسمه که تازه از یخ درآمده است.
تهیونگ: (با صدایی خشدار که انگار از ته یک چاه بیرون میآید)
“باید بهت بگم. تمام اون آرامشی که تو این شش ماه داشتیم… یک دروغه. یک دروغِ بزرگ و لعنتی که من برای تو ساختم.”
جیهون آهسته سرش را بلند کرد. هیچ کلمهای نخواست بگوید، فقط منتظر بود تا سم تزریق شود.
تهیونگ: (قدمی به جلو برداشت، صدایش حالا کمی بلندتر و پر از استیصال بود)
“سو-وون زنگ زد. همون دوست احمق جیهون قدیمی. تصادف کرده بود. و داشت تهدیدم میکرد. با همون اسناد کثیف که تو فکر میکردی برای همیشه سوخته. اسنادی که نشون میده من چطور برای فرار از اون جهنم، پولها رو جابهجا کردم.”
تهیونگ لحظهای مکث کرد. این لحظه، همان چیزی بود که باید اتفاق میافتاد.
تهیونگ: (با لحنی که دیگر تلاشی برای کنترلش نمیکند، لحنی کاملاً خودمونی و بدون سانسور)
“من نتونستم اجازه بدم تو دوباره، حتی برای یک ثانیه، بوی اون گند رو حس کنی. نمیتونستم اجازه بدم کابوسهای شبانت برگردن. من میتونستم پلیس رو خبر کنم، رسانهای کنم و با هم بجنگیم. اما اون موقع، تو باید دوباره مردی رو میدیدی که ازش متنفر بودی… اون حرومزادهای که پولها رو قاچاق میکرد.”
او به جلو خیز برداشت و روی زمین جلوی جیهون زانو زد، بدون اینکه حتی جیهون او را مجبور کرده باشد. این یک سقوط اختیاری بود.
تهیونگ: (با تمام وجودش فریاد زد، اشکها حالا جاری شده بودند)
“من رفتم پیشش. گفتم… گفتم باشه، من برنده رو میپذیرم. فقط اسناد رو بهم بده. چون اگه تو اینها رو افشا کنی، من مجبور میشم به جیهون بگم که چطور با پولهای کثیف فرار کردم. ولی اگه من خودم اینها رو ازت بگیرم… میتونم بهش بگم که من برای خریدن آرامش تو، ورشکست شدم.”
تهیونگ با انگشتان لرزان، محکم لباس جیهون را چنگ زد.
تهیونگ: “من تمام پسانداز رو دادم بهش. همهاش رو. سو-وون فکر کرد داره من رو نابود میکنه، ولی من از این فرصت استفاده کردم تا خودم رو به یک قربانی مالی تبدیل کنم. اون اسناد رو گرفتم، جیهون! من اونها رو از بین بردم. اما در عوض… من اون مردی رو کشتم که تو فکر میکردی از شرش خلاص شدی. من برگشتم به همون باتلاق، فقط برای اینکه تو توی این اتاق، توی این سکوت، بتونی راحت نفس بکشی.”
صدای اتاق شکسته شد. جیهون دیگر نمیتوانست نفس بکشد. این فداکاری، تلخترین شکلی بود که عشق میتوانست به خود بگیرد.
جیهون: (به سختی لب باز کرد، صدایش در گلو خفه شده بود)
“تهیونگ… تو… تو دوباره پنهانش کردی. دوباره از من دزدیدی… این حق من بود که بدونم داریم برای چی میجنگیم.”
تهیونگ: (با چشمانی پر از درد و در عین حال سرسخت)
“نه! این حق من بود که نجاتت بدم! نمیخواستم حتی یک ثانیه شک کنی که آرامش تو، روی یک دروغ بزرگ بنا شده. من با خودم معامله کردم، نه با تو!”
سکوت سنگینی برقرار شد. این سکوت، نه سکوت آشتی بود، بلکه فریاد دو روح بود که در عشق، با یکدیگر در تضاد بودند: عشق به محافظت در برابر نیاز به شراکت کامل.
- ۱۱۱
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط