شش ماه از آن شب عمیق گذشته بود آن اعتراف آن بوسهی پیم

شش ماه از آن شبِ عمیق گذشته بود. آن اعتراف، آن بوسه‌ی پیمان، تبدیل به پایه‌ای سفت و نامرئی برای زندگی شما شد. روزها حول محور سادگی و ثبات می‌چرخید. تهیونگ دیگر مردی نبود که مدام نگران درها و پنجره‌ها باشد؛ او بیشتر درگیر برنامه‌ریزی برای خرید یک کتابخانه بزرگ بود، خانه‌ای که قرار بود پر از کتاب‌ها و سکوتِ آرامش‌بخش شما باشد.
شما هر دو سعی کرده بودید گذشته را در گوشه‌ای امن بگذارید، نه اینکه آن را بسوزانید. برای تهیونگ، آن صندوقچه و دستبند حالا یادگاری‌هایی بودند که دیگر مالک آن‌ها نبود، بلکه فقط شاهدِ یک اشتباهِ قدیمی بودند.
یک بعدازظهر جمعه، در حالی که در یک کافه‌ی دنج نشسته بودید و روی نقشه‌های دکوراسیون جدید بحث می‌کردید، تلفن تهیونگ زنگ خورد. شماره‌ای ناشناس بود، اما او طبق معمول پاسخ داد.
او چند کلمه‌ای کوتاه به زبان آورد و ناگهان رنگ از صورتش پرید. آن رنگ پریدگی، آن حالت انجماد، همان چیزی بود که در فصول گذشته شما را می‌ترساند. این بار اما، هیچ خشم یا تلاشی برای پنهان‌کاری نبود؛ فقط ترس خالص.
گوشی را قطع کرد و لیوان قهوه‌اش را محکم در دست گرفت، انگار می‌خواست آن را خرد کند.
“کی بود؟” لحن پرسشیِ من، با تمام صمیمیتی که بین ما بود، باز هم کمی لحنِ فصل‌های دروغ را داشت. می‌خواستم بدانم آیا این سایه، هنوز هم می‌تواند مرا به عقب بکشد؟
تهیونگ به سختی لب باز کرد. “جیهون نبود. دوست قدیمیش بود… اون کسی که قبلاً باهاش تو اون شرکت کار می‌کردم.”
“خب؟”
“اون گفت که جیهون… یک ماه پیش تصادف کرده.”
سرم گیج رفت. انگار تمام شش ماه آرامش یک‌باره به یک توده یخ تبدیل شد و در گلویم گیر کرد.
“تصادف؟ یعنی چی؟”
تهیونگ آه کشید، صدای خس‌خس سینه‌اش را شنیدم. “نمی‌دونم جزئیات رو. فقط گفت وضعیتش پایداره… اما نیاز به یک سری کارهای قانونی و مالی داره که فقط من می‌تونم انجام بدم. یه امضایی که باید پای یه سری اسناد بخوره.”
نگاهم به او ثابت ماند. این دیگر بازیِ عشق و حسادت نبود. این یک وظیفه بود که از خاکستر گذشته سر برآورده بود. من قلبم شروع به کوبیدن کرد؛ نه از روی ترس از دست دادن تهیونگ، بلکه از این حس سنگین که زندگی‌های آن‌ها، حتی با رفتن جیهون، به ما چسبیده است.
“تو چی گفتی؟”
تهیونگ سرش را بالا آورد و این بار، چشمانش پر از تضاد بود. اشتیاقش برای ماندن با من در مقابل مسئولیت سنگینی که سال‌ها پیش پذیرفته بود.
“من گفتم… من دیگه هیچ تعهدی بهش ندارم. گفتم هرگز اون امضا رو نمی‌کنم.” او انگشتانم را در دست گرفت و فشار داد. “اما اون لعنتی… تهدید کرد که اگه امضا نکنم، اون اسناد رو به رسانه‌ها می‌فرسته. اسنادی که نشون می‌ده من چطور… چطور از اون شرکت پول‌هایی رو جابه‌جا کردم تا بتونم اون موقع فرار کنم.”
سکوت سنگینی بینمان حکم‌فرما شد. این بار، دروغ تهیونگ برای فرار از من نبود؛ این یک کلاهبرداری مالی قدیمی بود که حالا به عنوان اهرم فشار علیه او استفاده می‌شد. اگر برملا می‌شد، نه تنها او، بلکه اسم من هم به عنوان شریک زندگی‌اش درگیر می‌شد.
“پس بالاخره یه چیزی پیدا کرد که بتونه تو رو مجبور کنه برگردی، درسته؟” گفتم. لحنم سرد نبود، بلکه به شدت تحلیلی بود؛ تلاشی برای حفظ خونسردی در برابر طوفان.
“نه… این بار فرق داره. این بار اون نمی‌خواد من رو پس بگیره. اون فقط می‌خواد تهیونگِ سابق رو به نمایش بذاره. اون می‌دونه چقدر این موضوع برای این زندگی که با تو ساختم سمیه.))😁
دیدگاه ها (۰)

شش ماه مثل نفس حبس شده در سینه گذشت. هر روزی که جیهون با خند...

شب بود. سکوت خانه، سنگین‌تر از آن بود که یک سقف بتواند تحمل ...

وقتی تهیونگ آن راز کوچکِ دستبند و صندوقچه را فاش کرد، نگاهش ...

هوا هنوز بوی رطوبت و اضطراب می‌داد. تهیونگ دستم را محکم گرفت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط