جاسوس پارت ۳۷
___________
ویو ا/ت
وقتی صبحونه اماده شد میز رو چیدم که شوگا اومد پایین
ا/ت:صبح بخیر ارباب
ولی هیچ جوابی نداد واقعا خیلی سخته ببینی کسی که عاشقشی اینجوری رفتار میکنه 🥲
وقتی رو صندلی نشست من رفتم آشپزخونه خیلیییی خوابم میومد من تقریبا ۲ ساعت حتی کمتر خوابیدم هوففف روی صندلی نشستم و خودم هم صبحونه ام رو خوردم که نفهمیدم چطوری خوابم برد که با صدای یه نفر از خواب بیدار شدم دیدم شوگاست
شوگا:بهبه بهبه حالا وسط کار میخوابی؟
ا/ت:ببخشید من نفهم...
جمله ام رو کامل نگفتم که سوزش بدی رو سمت صورتم حس کردم اون بهم سیلی زد بغضم گرفته بود
شوگا:ایندفعه سیلی بود ولی دفعه ی بعد بدتره امشب دوستام میخوان بیان هواست رو جمع کن که خطایی نکنی فهمیدی؟
ا/ت:چ...چشم*بغض*
شوگا:یه قهوه هم واسم بیار تو اتاق کارم
ا/ت:چشم
وقتی شوگا رفت نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه من تقصیری نداشتم مجبور بودم 😭😭😭 من مجبور بودم شوگا که جاسوسیت رو کنم وگرنه خانوادمو میکشت
چند دقیقه درحال گریه کردن بودم که یاد قهوه افتادم سریع اشک هام رو پاک کردم قهوه رو درست کردم بردم اتاق کار شوگا و بعدش رفتم پایین و وسایل میز رو جمع کردم و شستم دیگه کاری نبود واسه همین ساعت رو واسه یه ساعت دیگه اماده کردم و خوابیدم
*پرش زمانی به ۱ ساعت بعد*
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و ساعت حدودا ۲ بود بلند شدم و شروع با درست کردن ناهار کردم ساعت ۳ بود که رفتم شوگا رو برای ناهار صدا کردن
ا/ت:ارباب ناهار آمادست
شوگا:باشه *سرد*
رفتم پایین که شوگا بعد چند دقیقه اومد پایین و منم رفتم آشپزخونه
ویو ا/ت
وقتی صبحونه اماده شد میز رو چیدم که شوگا اومد پایین
ا/ت:صبح بخیر ارباب
ولی هیچ جوابی نداد واقعا خیلی سخته ببینی کسی که عاشقشی اینجوری رفتار میکنه 🥲
وقتی رو صندلی نشست من رفتم آشپزخونه خیلیییی خوابم میومد من تقریبا ۲ ساعت حتی کمتر خوابیدم هوففف روی صندلی نشستم و خودم هم صبحونه ام رو خوردم که نفهمیدم چطوری خوابم برد که با صدای یه نفر از خواب بیدار شدم دیدم شوگاست
شوگا:بهبه بهبه حالا وسط کار میخوابی؟
ا/ت:ببخشید من نفهم...
جمله ام رو کامل نگفتم که سوزش بدی رو سمت صورتم حس کردم اون بهم سیلی زد بغضم گرفته بود
شوگا:ایندفعه سیلی بود ولی دفعه ی بعد بدتره امشب دوستام میخوان بیان هواست رو جمع کن که خطایی نکنی فهمیدی؟
ا/ت:چ...چشم*بغض*
شوگا:یه قهوه هم واسم بیار تو اتاق کارم
ا/ت:چشم
وقتی شوگا رفت نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه من تقصیری نداشتم مجبور بودم 😭😭😭 من مجبور بودم شوگا که جاسوسیت رو کنم وگرنه خانوادمو میکشت
چند دقیقه درحال گریه کردن بودم که یاد قهوه افتادم سریع اشک هام رو پاک کردم قهوه رو درست کردم بردم اتاق کار شوگا و بعدش رفتم پایین و وسایل میز رو جمع کردم و شستم دیگه کاری نبود واسه همین ساعت رو واسه یه ساعت دیگه اماده کردم و خوابیدم
*پرش زمانی به ۱ ساعت بعد*
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و ساعت حدودا ۲ بود بلند شدم و شروع با درست کردن ناهار کردم ساعت ۳ بود که رفتم شوگا رو برای ناهار صدا کردن
ا/ت:ارباب ناهار آمادست
شوگا:باشه *سرد*
رفتم پایین که شوگا بعد چند دقیقه اومد پایین و منم رفتم آشپزخونه
۸.۳k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.