حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 85
متین: 😐با این سر و وضع ایناااا
نیکا چشماش کاسه ی خونه که هیچ تازه بادددد هم کرده
رضا هم که انگار رفته دعوا
پیرهنش که مشکیه بیشتر تو چش میزنه که خاکی شده
موهاش پریشونه
گوشه لبشم که زخمه
پانیذ: الهی بگردم
متین: ما مث شما نیست وضعیتمون ولی دست کمی از شماها نداریم
ماهم سر و وضعمون خوب نیست
میریم خونه غذا سفارش میدیم
پانیذ..رضا..نیکا: اوهوم فکر خوبیه
.
.
❄خب خب... رمان از اینجا به بعد کِلی کِلی زیااااد حیجانی میشهه❄
نیکا:*رسیدیم خونه و بدون هیچ حرفی هرکی یجا افتاد
رضا خودشو لش کرد روی کاناپه
متین هم رفت سر یخچال و یه بطری آب برداشت و سر کشید
پانیذم میخواست غذا سفارش بده
نمیخوام بگم بقیه منو درک نمیکنن نه چون یه نمونه اش متین و پانیذ.. اینا سر این حادثه ای که اتفاق افتاد خیلییی ناراحت بودن اصلا نمیشد حالشونو بگی چطور بود
منم خودم رفتم توی اتاقم و خودمو انداختم روی تخت و همینطور که دراز کشیده بودم داشتنم به این فکر میکردم که با این اتفاقی که افتاد رضا عمراا بزاره من برم ترکیه باید یه فکری میکردم
.
یه فکر به سرم زد که خیلییی ریسکش بالا بود ولی چاره ای نداشتم*
(نویسنده: فکر میکنید نیکا چه فکری به سرش زده؟
تو کامنتا بهم بگید)
.
.
•بیست مین بعد•
پانیذ: بیاین غذا رو اوردن
*سه تا شون اومدن و شروع کردیم به غذا خوردن
وسطای غذا خوردنمون بود که..*
نیکا: راستی یه تصمیمی گرفتم
متین: همونطور که داشتیم غذا میخوردیم گفتم*
متین: چه تصمیمی
نیکا: من از رفتن به ترکیه منصرف شدم..
رضا:*با حرفی که نیکا زد قاشقی که توی دهنم گذاشتمو نگه داشتم و چشمای سه تامون به سمت نیکا رفت*
نیکا: واا چرا اینجوری نگام میکنین
پانیذ: آخه همین یک ساعت پیش رو یه پات وایساده بودی(یه اصطلاحه) و میگفتی الا به لا من میخوام برم
نیکا: خب الان نظرم عوض شد
متین: مطمعنی؟
نیکا: ارههه بعدشم من جدا از بلاگری میخواستم برم اونجا واسه ادامه زندگی
الان نمیخوام این کارو کنم
ولی یه شرط داره
رضا: چه شرطی؟
نیکا: اینکه الان من نمیخوام برم ترکیه حداقل منو ببرید مسافرت های داخلی
متین: باشه عشقم کجا دوس داری بریم؟
نیکا: عاممم.. شمال
پانیذ: شمالم خوبه
نیکا: اوهوم.. منظورم گیلانه هااا
رضا: نه
نیکا: چرا نه؟؟؟؟؟
رضا: یه نقشه ای داری تو
نیکا: مثلاا من چه نقشه ای میتونم داشته باشم
رضا: نیکا، من تورو بزرگ کردم تو....
پانیذ: دوباره شما دوتا بحث کردین عه رضا نزاشتی ترکیه بره دیگه حداقل بزار گیلانشو بره
اصن چهار تایی باهم میریم
رضا: من نمیام
پانیذ: بی خود. حال روحی چهارتامون ع.نه بریم مسافرت بهتر میشه
متین: موافقم
نیکا: اصن بیاین یه کاری کنیم.. ده تایی یاهم بریم
پانیذ: ععععع راس میگیا.. من بعد غذا میرم باهاشون هماهنگ میکنم
part 85
متین: 😐با این سر و وضع ایناااا
نیکا چشماش کاسه ی خونه که هیچ تازه بادددد هم کرده
رضا هم که انگار رفته دعوا
پیرهنش که مشکیه بیشتر تو چش میزنه که خاکی شده
موهاش پریشونه
گوشه لبشم که زخمه
پانیذ: الهی بگردم
متین: ما مث شما نیست وضعیتمون ولی دست کمی از شماها نداریم
ماهم سر و وضعمون خوب نیست
میریم خونه غذا سفارش میدیم
پانیذ..رضا..نیکا: اوهوم فکر خوبیه
.
.
❄خب خب... رمان از اینجا به بعد کِلی کِلی زیااااد حیجانی میشهه❄
نیکا:*رسیدیم خونه و بدون هیچ حرفی هرکی یجا افتاد
رضا خودشو لش کرد روی کاناپه
متین هم رفت سر یخچال و یه بطری آب برداشت و سر کشید
پانیذم میخواست غذا سفارش بده
نمیخوام بگم بقیه منو درک نمیکنن نه چون یه نمونه اش متین و پانیذ.. اینا سر این حادثه ای که اتفاق افتاد خیلییی ناراحت بودن اصلا نمیشد حالشونو بگی چطور بود
منم خودم رفتم توی اتاقم و خودمو انداختم روی تخت و همینطور که دراز کشیده بودم داشتنم به این فکر میکردم که با این اتفاقی که افتاد رضا عمراا بزاره من برم ترکیه باید یه فکری میکردم
.
یه فکر به سرم زد که خیلییی ریسکش بالا بود ولی چاره ای نداشتم*
(نویسنده: فکر میکنید نیکا چه فکری به سرش زده؟
تو کامنتا بهم بگید)
.
.
•بیست مین بعد•
پانیذ: بیاین غذا رو اوردن
*سه تا شون اومدن و شروع کردیم به غذا خوردن
وسطای غذا خوردنمون بود که..*
نیکا: راستی یه تصمیمی گرفتم
متین: همونطور که داشتیم غذا میخوردیم گفتم*
متین: چه تصمیمی
نیکا: من از رفتن به ترکیه منصرف شدم..
رضا:*با حرفی که نیکا زد قاشقی که توی دهنم گذاشتمو نگه داشتم و چشمای سه تامون به سمت نیکا رفت*
نیکا: واا چرا اینجوری نگام میکنین
پانیذ: آخه همین یک ساعت پیش رو یه پات وایساده بودی(یه اصطلاحه) و میگفتی الا به لا من میخوام برم
نیکا: خب الان نظرم عوض شد
متین: مطمعنی؟
نیکا: ارههه بعدشم من جدا از بلاگری میخواستم برم اونجا واسه ادامه زندگی
الان نمیخوام این کارو کنم
ولی یه شرط داره
رضا: چه شرطی؟
نیکا: اینکه الان من نمیخوام برم ترکیه حداقل منو ببرید مسافرت های داخلی
متین: باشه عشقم کجا دوس داری بریم؟
نیکا: عاممم.. شمال
پانیذ: شمالم خوبه
نیکا: اوهوم.. منظورم گیلانه هااا
رضا: نه
نیکا: چرا نه؟؟؟؟؟
رضا: یه نقشه ای داری تو
نیکا: مثلاا من چه نقشه ای میتونم داشته باشم
رضا: نیکا، من تورو بزرگ کردم تو....
پانیذ: دوباره شما دوتا بحث کردین عه رضا نزاشتی ترکیه بره دیگه حداقل بزار گیلانشو بره
اصن چهار تایی باهم میریم
رضا: من نمیام
پانیذ: بی خود. حال روحی چهارتامون ع.نه بریم مسافرت بهتر میشه
متین: موافقم
نیکا: اصن بیاین یه کاری کنیم.. ده تایی یاهم بریم
پانیذ: ععععع راس میگیا.. من بعد غذا میرم باهاشون هماهنگ میکنم
۶.۵k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.