حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 84
فردا
متین:*سر مراسم خاک سپاری بودیم بچه ها هم اومده بودن
ولی جوری بود که منو نمیدیدن
نیکا حالش خیلی بد بود
نه اینکه فقط نیکا حالش بد باشه هاا
رضا بد تر بود
همش به یه جا خیره شده بود
هیچ حرفی نمیزد
باهاشم حرف میزدی جوابتو نمیداد
جواب هیچچج کسو نمیداد
ولی وقتی پانیذ باهاش حرف میزد جوابشو میداد
تازه اونم در حد(بله) یا (هووووم) بود همین.
خیلی شرایطشون سخت بود
تازه نیکا تکلیف خودشو نمیدونست که بره(ترکیه) یا نه...... با صدای پانیذ دست از افکارم کشیدم*
پانیذ: متین
متین: ها، بله
پانیذ: کجایی؟
متین: اینجا..داشتم فکر میکردم
جونم
پانیذ: بیا اینارو ببریم از اینجا بخدا اینا تو این مدت کم انگار بیست سال پیر شدن
*که دیدیم یه خانومه که پیشمون بود گفت*
خانومه: شما دوستاشونین؟
متین: بله
خانومه: میشه رضا و نیکا رو از اینجا ببرین؟
پانیذ:بله الان داشتیم میگفتیم به هم دیگه که این کارو کنیم
خانومه: خدااا واستون خوب بخواد
من عمه ی نیکا و رضاعم
وقتی داداشم مرد زن داداشم خیلیییی سختی کشید
بعد الانم که خودش قسمتش این بود
پانیذ: بله، متاسفانه مرگ آدمو خبر نمیکنه
عمه: هعیییی
متین: من برم رضا رو بیارم
پانیذ: منم میرم سراغ نیکا
.
.
.
متین:*به زور اوردیمشون بیرون و چهار تایی سوار ماشین شدیم
توی ماشین نشسته بودیم که من از نیکا پرسیدم*
متین: نیکا ترکیه رو میخوای چیکار کنی؟
نیکا: میرم.. بالاخره باید قوی باشم
رضا: با اینکه من مخالف رفتنت نبودم ولی الان هستم نمیخواد بری با این اتفاقی که افتاد.
نیکا: خودتم داری میگی
اتفاق افتاد
قرار نیست که دیگه بیوفته
رضا: از کجا معلوم اون بی وجدان هایی که این کارو با مامان کردن با توعم نکنن
نیکا: پلیس پیگیری میکنه دیگهه
بعدشم چه این اتفاق می افتاد چه نه من میرفتم
رضا: به فکرتم، نگرانتم.. جای تشکر و قدر دانیته
نیکا: من نخوام کسی نگرانم باشه کیو ببینم....
پانیذ:*داشتن باهم بحث میکردن چون حال جفتشون اوکی نبود نمیتونستم یکیشونو دعوا کنم
چون واقعا نمیتونستم تصمیم بگیرم که حق با کیه پس گفتم*
بسه دیگه عههه
شما جفتتون حالتون خوب نیست
رضا: خب آخه حرف گوش نمیده
پانیذ: نه ببین تو نگران اونی
ولی اون دوست داره بره
ولی در همین حال جفتتون همدیگرو درک میکنین درسته؟
نیکاورضا: اوهوم
پانیذ: خب پس چرا بحث میکنین؟
متین: منم با پانیذ موافقم
ول کنین حالا یجوری باهم کنار میاین
پانیذ: آره بابا ول کنین
متین برو به سمت یه رستورانی چیزی نهار بخوریم
شاید این چند تا پارت واستون جالب نبود ولی قل میدم توی پارت بعد جبران کنم🤍
part 84
فردا
متین:*سر مراسم خاک سپاری بودیم بچه ها هم اومده بودن
ولی جوری بود که منو نمیدیدن
نیکا حالش خیلی بد بود
نه اینکه فقط نیکا حالش بد باشه هاا
رضا بد تر بود
همش به یه جا خیره شده بود
هیچ حرفی نمیزد
باهاشم حرف میزدی جوابتو نمیداد
جواب هیچچج کسو نمیداد
ولی وقتی پانیذ باهاش حرف میزد جوابشو میداد
تازه اونم در حد(بله) یا (هووووم) بود همین.
خیلی شرایطشون سخت بود
تازه نیکا تکلیف خودشو نمیدونست که بره(ترکیه) یا نه...... با صدای پانیذ دست از افکارم کشیدم*
پانیذ: متین
متین: ها، بله
پانیذ: کجایی؟
متین: اینجا..داشتم فکر میکردم
جونم
پانیذ: بیا اینارو ببریم از اینجا بخدا اینا تو این مدت کم انگار بیست سال پیر شدن
*که دیدیم یه خانومه که پیشمون بود گفت*
خانومه: شما دوستاشونین؟
متین: بله
خانومه: میشه رضا و نیکا رو از اینجا ببرین؟
پانیذ:بله الان داشتیم میگفتیم به هم دیگه که این کارو کنیم
خانومه: خدااا واستون خوب بخواد
من عمه ی نیکا و رضاعم
وقتی داداشم مرد زن داداشم خیلیییی سختی کشید
بعد الانم که خودش قسمتش این بود
پانیذ: بله، متاسفانه مرگ آدمو خبر نمیکنه
عمه: هعیییی
متین: من برم رضا رو بیارم
پانیذ: منم میرم سراغ نیکا
.
.
.
متین:*به زور اوردیمشون بیرون و چهار تایی سوار ماشین شدیم
توی ماشین نشسته بودیم که من از نیکا پرسیدم*
متین: نیکا ترکیه رو میخوای چیکار کنی؟
نیکا: میرم.. بالاخره باید قوی باشم
رضا: با اینکه من مخالف رفتنت نبودم ولی الان هستم نمیخواد بری با این اتفاقی که افتاد.
نیکا: خودتم داری میگی
اتفاق افتاد
قرار نیست که دیگه بیوفته
رضا: از کجا معلوم اون بی وجدان هایی که این کارو با مامان کردن با توعم نکنن
نیکا: پلیس پیگیری میکنه دیگهه
بعدشم چه این اتفاق می افتاد چه نه من میرفتم
رضا: به فکرتم، نگرانتم.. جای تشکر و قدر دانیته
نیکا: من نخوام کسی نگرانم باشه کیو ببینم....
پانیذ:*داشتن باهم بحث میکردن چون حال جفتشون اوکی نبود نمیتونستم یکیشونو دعوا کنم
چون واقعا نمیتونستم تصمیم بگیرم که حق با کیه پس گفتم*
بسه دیگه عههه
شما جفتتون حالتون خوب نیست
رضا: خب آخه حرف گوش نمیده
پانیذ: نه ببین تو نگران اونی
ولی اون دوست داره بره
ولی در همین حال جفتتون همدیگرو درک میکنین درسته؟
نیکاورضا: اوهوم
پانیذ: خب پس چرا بحث میکنین؟
متین: منم با پانیذ موافقم
ول کنین حالا یجوری باهم کنار میاین
پانیذ: آره بابا ول کنین
متین برو به سمت یه رستورانی چیزی نهار بخوریم
شاید این چند تا پارت واستون جالب نبود ولی قل میدم توی پارت بعد جبران کنم🤍
۱۳.۶k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.