داستانکوتاه

#داستان_کوتاه

مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهی‌گیران را تماشا می کرد، در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود،
با خود گفت:
کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم.
آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
یکی از ماهی‌گیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم.

این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت.
در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود،
ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت:
همه ی ماهی ها را بردار و برو اما
می خواهم نصیحتی به تو بکنم.

دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیال‌بافی تلف نکن!قلاب خودت را بنداز
تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن،تور ما را پر از ماهی نمی کند.

🌻 🌻
دیدگاه ها (۴)

یا صاحب الزمــانتقصیر شما نیست که تصــویر نداریم...گیـــرند...

😭 😭 به راستی که هر انسانی طعم مرگ را می چشد😭 😭

🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 از وقار عمه جان خود حجاب آموخته🍃 او مودب...

ذره ای از حُرمتِ صحنت اگـر که بشکند زیر پای زینبیون می شود م...

🍁تنها چیزی که برایمان مانده ، خاطراتِ خوبی ست که با تداعیِ ش...

نسیمی سرد پرد هارا تکان میداد.روشنی داخل اتاق وجود نداشت بجز...

چپتر ۸ _ سایه های تارهوا سردتر از همیشه بود. باربارا با گلدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط