فیک وقتی نمیدونستی گیر چه ادمی افتادی
فیک: وقتی نمیدونستی گیر چه ادمی افتادی
پارت ⁹
یه مردی بود که بنظرم خیلی مست بودو عقل از سرش پریده بود دوتا دستاشو گذاشت دورم و صورتشو نزدیکم کرد
شخص: بیب تو خیلی جذابی
وونهی: خفهه شوو تو کی هستیی
شخص: صاحب جدیدت..
هرکاری میکردم تا فرار کنم اجازه نمیداد اینجا همه مست بودن و مطمئن نبودم کسی کمکم بیاد
مرتیکه اشغال داشت لباشو به لبای من می چسبود چشمامو بستم از ترس ولی... هیچی حس نکردم
چشمامو که باز کردم دیدم یه نفر مردو گرفته و داره کتکش میزنه
رفتم نزدیکش تا ببینم کیه....
وونهی: رر.. رئیسـ..
کوک: دفعه اخرت باشه دورو ورش میپلکی فهمیدی اشغال.(داد میزد سره پسره)
صورته پسره پره خون شده بود از ترس نمیتونستم چیزی بگم با دستام جلوی دهنمو گرفتم که وقتی جونگکوک کارش تموم شد دستمو کشید و برد بیرون
کوک: فقط بگو اینجا چیکار میکنی(با لحن ترسناک)
وونهی: ا.. امم برای چی میپرسی..
جونگکوک: گفتمم برای چی اومدیی اینجا؟؟
وونهی: عه تو چیکار داری به رفتو امده من؟
جونگکوک: دختره ی بی مغززز اگه من نمیومدم میدونستی اون عوضی چه بلایی سرت میوورد؟؟
وونهی: توو چراا نگرانه منی؟؟ مگه خودت دوست دختر نداری؟؟ چرا دنبال منی و نگرانمی(داد)
جونگکوک: اطلاعات منو کی بهت داده خدایی؟
وونهی: تو فقط بگو چرا دنبالمی این یه هفته که استخدامم کردی؟؟
جونگکوک: به تو مربوط نیست..
وونهی: دنبالم نیا لطفا
کوک: از خداتم باشه سوار شو میرسونمت خونه..
وونهی: نمیخواد خودم دستو پا دارم میرم یا اصن تاکسی میگیرم
کوک: من حرفمو دوبار تکرار نمیکنم..
در همین حین اومد نزدیکم بین صورتمون فاصله ای نبود..
د اخه چرا.. چرا منو داره عاشق خودش میکنه این مرد... ولی یه حسی بهم میگه نباید عاشقش بشم چون این ادمه خیلی مشکوکه و اگه باهاش راحت باشم و اینا یه موقعی بهم ضربه میزنه
وونهی: برو کنا.. نذاشت حرفمو بزنم که دوباره لباشو بهم چسبوند بعد 3 مین ازم جدا شد
کوک: سوار شو
وونهی: گفتممم میرمم خوردمم برو کنارر
زدمش کنار و داشتم میدوییدم تا خودم راهمو برم که اومد دنبالم منو بلند کرد و به سمت ماشینش برد
وونهی: بزارمم زمیننن اایی
جونگکوک: بابا تکون نخور دیگه بزار برسونمت لولو خور خوره که نیستم
وونهی: میدونستم قرار نیست بزارم زمین پس دیگه تکون نخوردم
منو سوار ماشین کرد و حرکت کردیم رسیدیم کنار یه فروشگاه
وونهی: خب من خونم همین نزدیکیاست میرم..
جونگکوک تو ذهنش: خب بزار برسونمت دیگه سلیطه..
وونهی: بروو دیگه میخوام برم توی این فروشگاه چیزی بخرم..
جونگکوک: اصن ول کن بابا حیف کمکی که بهت میکنم
همینطوری ماشینو گرفتو رفت
وونهی: عجبب عوضییهههههه (داد میزد)
پارت ⁹
یه مردی بود که بنظرم خیلی مست بودو عقل از سرش پریده بود دوتا دستاشو گذاشت دورم و صورتشو نزدیکم کرد
شخص: بیب تو خیلی جذابی
وونهی: خفهه شوو تو کی هستیی
شخص: صاحب جدیدت..
هرکاری میکردم تا فرار کنم اجازه نمیداد اینجا همه مست بودن و مطمئن نبودم کسی کمکم بیاد
مرتیکه اشغال داشت لباشو به لبای من می چسبود چشمامو بستم از ترس ولی... هیچی حس نکردم
چشمامو که باز کردم دیدم یه نفر مردو گرفته و داره کتکش میزنه
رفتم نزدیکش تا ببینم کیه....
وونهی: رر.. رئیسـ..
کوک: دفعه اخرت باشه دورو ورش میپلکی فهمیدی اشغال.(داد میزد سره پسره)
صورته پسره پره خون شده بود از ترس نمیتونستم چیزی بگم با دستام جلوی دهنمو گرفتم که وقتی جونگکوک کارش تموم شد دستمو کشید و برد بیرون
کوک: فقط بگو اینجا چیکار میکنی(با لحن ترسناک)
وونهی: ا.. امم برای چی میپرسی..
جونگکوک: گفتمم برای چی اومدیی اینجا؟؟
وونهی: عه تو چیکار داری به رفتو امده من؟
جونگکوک: دختره ی بی مغززز اگه من نمیومدم میدونستی اون عوضی چه بلایی سرت میوورد؟؟
وونهی: توو چراا نگرانه منی؟؟ مگه خودت دوست دختر نداری؟؟ چرا دنبال منی و نگرانمی(داد)
جونگکوک: اطلاعات منو کی بهت داده خدایی؟
وونهی: تو فقط بگو چرا دنبالمی این یه هفته که استخدامم کردی؟؟
جونگکوک: به تو مربوط نیست..
وونهی: دنبالم نیا لطفا
کوک: از خداتم باشه سوار شو میرسونمت خونه..
وونهی: نمیخواد خودم دستو پا دارم میرم یا اصن تاکسی میگیرم
کوک: من حرفمو دوبار تکرار نمیکنم..
در همین حین اومد نزدیکم بین صورتمون فاصله ای نبود..
د اخه چرا.. چرا منو داره عاشق خودش میکنه این مرد... ولی یه حسی بهم میگه نباید عاشقش بشم چون این ادمه خیلی مشکوکه و اگه باهاش راحت باشم و اینا یه موقعی بهم ضربه میزنه
وونهی: برو کنا.. نذاشت حرفمو بزنم که دوباره لباشو بهم چسبوند بعد 3 مین ازم جدا شد
کوک: سوار شو
وونهی: گفتممم میرمم خوردمم برو کنارر
زدمش کنار و داشتم میدوییدم تا خودم راهمو برم که اومد دنبالم منو بلند کرد و به سمت ماشینش برد
وونهی: بزارمم زمیننن اایی
جونگکوک: بابا تکون نخور دیگه بزار برسونمت لولو خور خوره که نیستم
وونهی: میدونستم قرار نیست بزارم زمین پس دیگه تکون نخوردم
منو سوار ماشین کرد و حرکت کردیم رسیدیم کنار یه فروشگاه
وونهی: خب من خونم همین نزدیکیاست میرم..
جونگکوک تو ذهنش: خب بزار برسونمت دیگه سلیطه..
وونهی: بروو دیگه میخوام برم توی این فروشگاه چیزی بخرم..
جونگکوک: اصن ول کن بابا حیف کمکی که بهت میکنم
همینطوری ماشینو گرفتو رفت
وونهی: عجبب عوضییهههههه (داد میزد)
- ۳.۲k
- ۰۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط