رمان یادت باشد ۶۳
#رمان_یادت_باش #پارت_شصت_و_سه
از ساعت ده صبح به بعد دوستان و همکلاسی هایم که دربیمارستان کارورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد. مریض مفت گیر آورده بودند! یکی فشار می گرفت یکی تب سنج میگذاشت به جانم افتاده بودند. کلافه شدم. با استیصال گفتم: ((ولم کنین. باورکنین چیزی نیست. یه دل دردساده بود که تمام شد. اجازه بدین برم خونه.)) کسی گوشش بدهکارنبود. بالاخره ساعت چهار بعدازظهر و بعداز کلی آزمایش رضایت دادند از محضردوستان وآشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم!
ایام نامزدی سعی می کردیم هر بار یک جا برویم؛ امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپ ها. مدتی که نامزد بودیم کل قزوین راگشتیم ولی گلزارشهدا پای ثابت قرارهایمان بود. هردو، سه روز یک بار سر مزار شهدا آفتابی می شدیم.
یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش دستمال درآورد شروع کرد به پاک کردن شیشه قاب عکس شهدا. گفت:((شاید پدرومادر این شهدا مرحوم شده باشن، یا پیر هستن و نمیتونن بیان. حداقل ما دستی به این قاب عکس ها بکشیم.)) خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم وبه گلزار شهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده را درست کنیم. از گلزار شهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم. حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه من برایم کادو بخرد. از ورودی بازار چادر مشکی خریدیم.داشتیم ساعت هم انتخاب می کردیم که عمه زنگ زد و گفت برای شام به آنجا برویم.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
از ساعت ده صبح به بعد دوستان و همکلاسی هایم که دربیمارستان کارورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد. مریض مفت گیر آورده بودند! یکی فشار می گرفت یکی تب سنج میگذاشت به جانم افتاده بودند. کلافه شدم. با استیصال گفتم: ((ولم کنین. باورکنین چیزی نیست. یه دل دردساده بود که تمام شد. اجازه بدین برم خونه.)) کسی گوشش بدهکارنبود. بالاخره ساعت چهار بعدازظهر و بعداز کلی آزمایش رضایت دادند از محضردوستان وآشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم!
ایام نامزدی سعی می کردیم هر بار یک جا برویم؛ امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپ ها. مدتی که نامزد بودیم کل قزوین راگشتیم ولی گلزارشهدا پای ثابت قرارهایمان بود. هردو، سه روز یک بار سر مزار شهدا آفتابی می شدیم.
یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش دستمال درآورد شروع کرد به پاک کردن شیشه قاب عکس شهدا. گفت:((شاید پدرومادر این شهدا مرحوم شده باشن، یا پیر هستن و نمیتونن بیان. حداقل ما دستی به این قاب عکس ها بکشیم.)) خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم وبه گلزار شهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده را درست کنیم. از گلزار شهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم. حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه من برایم کادو بخرد. از ورودی بازار چادر مشکی خریدیم.داشتیم ساعت هم انتخاب می کردیم که عمه زنگ زد و گفت برای شام به آنجا برویم.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۶.۳k
۲۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.