رمان یادت باشد ۶۲
#رمان_یادت_باشد #پارت_شصت_و_دو
ضخیم باشه بهتره.» خنده ام گرفته بود. این رفتار هایش خیلی تو دل برو بود. این که احساس میکردم همه جا حواسش به من هست. سبزه میدان که رسیدیم، به رستوران رفتیم. طبق معمول کوبیده سفارش داد تا غذا حاضر شود،پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: «این هم مهریه شما خانم.» پول را گرفتم و گفتم : «اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!» حمید خندید و گفت: «هزار تومن هم بیشتر گیر شما اومده.» پول را نشمرده دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آن جا بود انداختم و گفتم: «نذر سلامتی آقای من!» دوران شیرین نامزدی ما به روز های سرد پاییز و زمستان خورده بود. لحظات دلنشینی بود. تنها اشکالش این بود که روز ها خیلی کوتاه بود. سرمای هوا هم باعث می شد بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم. فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم. تازه شروع کرده بودیم به سرخ کردن کوکو ها که زنگ خانه به صدا در آمد حدس میزدم که امروز هم مثل روز های قبل حمید خیلی زود به خانه مابیاید. از روزی که محرم شده بودم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم زودتر میامد. دوست داشت خودش هم کاری بکند. این طوری نبود که دقیقا گفت ناهار یا شام بیاید. بعد از سلام و احوالپرسی به بقیه، همراه من به آشپزخانه آمد و گفت: «بهبه.... ببین چه کرده سر آشپز!» گفتم : «نه بابا! زحمت کوکوها رو مامان کشیده،من فقط میخوام سرخشون کنم.»
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
ضخیم باشه بهتره.» خنده ام گرفته بود. این رفتار هایش خیلی تو دل برو بود. این که احساس میکردم همه جا حواسش به من هست. سبزه میدان که رسیدیم، به رستوران رفتیم. طبق معمول کوبیده سفارش داد تا غذا حاضر شود،پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: «این هم مهریه شما خانم.» پول را گرفتم و گفتم : «اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!» حمید خندید و گفت: «هزار تومن هم بیشتر گیر شما اومده.» پول را نشمرده دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آن جا بود انداختم و گفتم: «نذر سلامتی آقای من!» دوران شیرین نامزدی ما به روز های سرد پاییز و زمستان خورده بود. لحظات دلنشینی بود. تنها اشکالش این بود که روز ها خیلی کوتاه بود. سرمای هوا هم باعث می شد بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم. فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم. تازه شروع کرده بودیم به سرخ کردن کوکو ها که زنگ خانه به صدا در آمد حدس میزدم که امروز هم مثل روز های قبل حمید خیلی زود به خانه مابیاید. از روزی که محرم شده بودم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم زودتر میامد. دوست داشت خودش هم کاری بکند. این طوری نبود که دقیقا گفت ناهار یا شام بیاید. بعد از سلام و احوالپرسی به بقیه، همراه من به آشپزخانه آمد و گفت: «بهبه.... ببین چه کرده سر آشپز!» گفتم : «نه بابا! زحمت کوکوها رو مامان کشیده،من فقط میخوام سرخشون کنم.»
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۵.۲k
۲۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.