رمان یادت باشد ۶۱
#رمان_یادت_باشد #پارت_شصت_و_یک
به دستم کوچک بود، قرار شد ببرند عوض کنند. دستبند بخرند. یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند، قرآن، چادر نماز، اسپند، مسواک به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقه ی خودش انتخاب کرده بود. وقتی داشتیم از محضر بیرون می آمدیم، حمید گفت:وقتی رفتم کربلا میخواستم برات چادر عروس بخرم، ولی گفتم شاید به سلیقه ی تو نباشه. ان شاالله با هم که کربلا رفتیم، با سلیقه ی خودت یه چادر عروس قشنگ می خریم.
مراسم که تمام شد، سعید آقا که با نامزدش آمده بود، گفت:شما تازه عقد کردین، با ماشین ما برین بیرون شام بخورید.سعید آقا مامور نیروی انتظامی بود و معمولا برای ماموریت و دوره آموزشی به سیستان و بلوچستان می رفت. خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد. حتی روزی که صیغه کردیم و همه ی فامیل مهمان ما بودند، آقا سعید زاهدان بود. حمید گفت:نه داداش، شما تازه از ماموریت اومدی با خانمت برو بیرون. ما پای پیاده رفتنمون بد نیست.
از بقیه خداحافظی کردیم و بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم. به خاطر رانندگی شوماخری حمید و نحوه ی پارک کردن ماشین و افتادن د جوی آب، فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم. با عجله یک جفت جوراب سفید پوشیده بودم. به حمید گفتم:با این جوراب های سفید خیلی معذبم. اولین مغازه ای که دیدیم بریم جوراب مشکی بخریم.
پای پیاده نبش چهارراه عدل به خرازی رسیدیم. فروشنده گفت:جوراب نازک بهتون بدم یا ضخیم؟گفتم:مهم نیست، فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه. حمید بلافاصله گفت....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
به دستم کوچک بود، قرار شد ببرند عوض کنند. دستبند بخرند. یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند، قرآن، چادر نماز، اسپند، مسواک به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقه ی خودش انتخاب کرده بود. وقتی داشتیم از محضر بیرون می آمدیم، حمید گفت:وقتی رفتم کربلا میخواستم برات چادر عروس بخرم، ولی گفتم شاید به سلیقه ی تو نباشه. ان شاالله با هم که کربلا رفتیم، با سلیقه ی خودت یه چادر عروس قشنگ می خریم.
مراسم که تمام شد، سعید آقا که با نامزدش آمده بود، گفت:شما تازه عقد کردین، با ماشین ما برین بیرون شام بخورید.سعید آقا مامور نیروی انتظامی بود و معمولا برای ماموریت و دوره آموزشی به سیستان و بلوچستان می رفت. خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد. حتی روزی که صیغه کردیم و همه ی فامیل مهمان ما بودند، آقا سعید زاهدان بود. حمید گفت:نه داداش، شما تازه از ماموریت اومدی با خانمت برو بیرون. ما پای پیاده رفتنمون بد نیست.
از بقیه خداحافظی کردیم و بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم. به خاطر رانندگی شوماخری حمید و نحوه ی پارک کردن ماشین و افتادن د جوی آب، فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم. با عجله یک جفت جوراب سفید پوشیده بودم. به حمید گفتم:با این جوراب های سفید خیلی معذبم. اولین مغازه ای که دیدیم بریم جوراب مشکی بخریم.
پای پیاده نبش چهارراه عدل به خرازی رسیدیم. فروشنده گفت:جوراب نازک بهتون بدم یا ضخیم؟گفتم:مهم نیست، فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه. حمید بلافاصله گفت....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۶.۰k
۲۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.