دیدار با شوالیه ماه
دیدار با شوالیه ماه
بخش سیوهشتم
سونیک💙
شدو رو به سرعت بردن بیمارستان تا زخمهاشو درمان کنن، ماهم تا اونجا میریم. توی سالن میشینیم تا دکترا نتیجهش رو بگن.
امی: وایییی سونیک!! توهم آسیب دیدی!!
_ اااااا چیز مهمی نیست امی، حتما موقع دعوا اینطوری شده.
سیلور: الان به پرستار میگم بیان زخمت رو ببینن.
سیلور میره و پرستار همراهش میاد و زخمامو نگاه میکنه و میبنده اونارو.
لینا: سونیک، اگه میشه منو و کامیلو برمیگردیم جنگل، حتما بانو گِنِسیس تا الان حسابی نگران شده بعدا میایم دیدنت، خدانگهدار بچهها!!
همه باهم از کاتالینا و کامیلو خداحافظی میکنیم.
چند دقیقه بعد از رفتنشون دکترا از اتاق میان بیرون. همه باهم میریم پیش دکتر.
_ دکتر وضعیتش چطوره؟! اون خوب میشه!؟
دکتر: خب وضعیتش خیلی وخیمه، وبه این زودیها قرار نیست بهوش بیاد ولی خوب میشه، جای نگرانی نیست.
ایمی: آخيش خیلی خوشحال شدم، این عالیه ببین سونیک اون خوب میشه.
سونیک: من میتونم امشب رو پیشش باشم.
همه باهم: چییییی!!! سونیک اما توهم حالت خوب نیست.
سونیک: برام مهم نیست میخوام کنارش باشم، اینطوری برام بهتره.
دکتر: خب اگه دوست داره که کنارش باشی ایرادی نداره به هرحال اونم کمی آسیب دیده، و باید زخمهای اونو روهم چککنیم.
تیلز: باشه سونیک هرطور مایلی ما بهت سر میزنیم.
ازشون خداحافظی میکنم و میرم اتاق شدو. خیلی آسیب دیده بود، کنارش نشستم و فقط بهش نگاه میکردم، انگار با نگاه کردنم حرفام رو میفهمید، خیالم راحته، چون دیگه تورن نیست که به کسی آسیب برسونه. تقریبا شب شده بود که پرستار برام شام رو میاره.
پرستار: بفرمایید آقای سونیک.
_ ممنونم.
پرستار: دوستتون واقعا شجاعه، مردم دیگه باید طرز فکرشون رو دربارش عوض کنن.
_ آره به گمونم.
پرستار: اوه آقای سونیک، این توی دستای شدو بود دکتر گفت که بهتون بدمش.
گردنبندش بود، از پرستار گرفتمش ازش تشکر کردم، پرستار رفت. به گردنبند نگاه میکردم، درخشش درست مثل چشمای شدو بود.
_ تو جون منو نجات دادی...خوشحالم که زندهای.
سرش رو نوازش کردم و آهنگی که شدو برام یبار خوند رو خوندمش، سرمو گذاشتم روی تخت و خوابم برد.
بخش سیوهشتم
سونیک💙
شدو رو به سرعت بردن بیمارستان تا زخمهاشو درمان کنن، ماهم تا اونجا میریم. توی سالن میشینیم تا دکترا نتیجهش رو بگن.
امی: وایییی سونیک!! توهم آسیب دیدی!!
_ اااااا چیز مهمی نیست امی، حتما موقع دعوا اینطوری شده.
سیلور: الان به پرستار میگم بیان زخمت رو ببینن.
سیلور میره و پرستار همراهش میاد و زخمامو نگاه میکنه و میبنده اونارو.
لینا: سونیک، اگه میشه منو و کامیلو برمیگردیم جنگل، حتما بانو گِنِسیس تا الان حسابی نگران شده بعدا میایم دیدنت، خدانگهدار بچهها!!
همه باهم از کاتالینا و کامیلو خداحافظی میکنیم.
چند دقیقه بعد از رفتنشون دکترا از اتاق میان بیرون. همه باهم میریم پیش دکتر.
_ دکتر وضعیتش چطوره؟! اون خوب میشه!؟
دکتر: خب وضعیتش خیلی وخیمه، وبه این زودیها قرار نیست بهوش بیاد ولی خوب میشه، جای نگرانی نیست.
ایمی: آخيش خیلی خوشحال شدم، این عالیه ببین سونیک اون خوب میشه.
سونیک: من میتونم امشب رو پیشش باشم.
همه باهم: چییییی!!! سونیک اما توهم حالت خوب نیست.
سونیک: برام مهم نیست میخوام کنارش باشم، اینطوری برام بهتره.
دکتر: خب اگه دوست داره که کنارش باشی ایرادی نداره به هرحال اونم کمی آسیب دیده، و باید زخمهای اونو روهم چککنیم.
تیلز: باشه سونیک هرطور مایلی ما بهت سر میزنیم.
ازشون خداحافظی میکنم و میرم اتاق شدو. خیلی آسیب دیده بود، کنارش نشستم و فقط بهش نگاه میکردم، انگار با نگاه کردنم حرفام رو میفهمید، خیالم راحته، چون دیگه تورن نیست که به کسی آسیب برسونه. تقریبا شب شده بود که پرستار برام شام رو میاره.
پرستار: بفرمایید آقای سونیک.
_ ممنونم.
پرستار: دوستتون واقعا شجاعه، مردم دیگه باید طرز فکرشون رو دربارش عوض کنن.
_ آره به گمونم.
پرستار: اوه آقای سونیک، این توی دستای شدو بود دکتر گفت که بهتون بدمش.
گردنبندش بود، از پرستار گرفتمش ازش تشکر کردم، پرستار رفت. به گردنبند نگاه میکردم، درخشش درست مثل چشمای شدو بود.
_ تو جون منو نجات دادی...خوشحالم که زندهای.
سرش رو نوازش کردم و آهنگی که شدو برام یبار خوند رو خوندمش، سرمو گذاشتم روی تخت و خوابم برد.
۱.۰k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.