🍷ارباب و برده 🍷پارت 21
🍷ارباب و برده 🍷
پارت_21
ویو کوک داخل پاساژ: خیلی قشنگ شده بود.......از اولم قشنگ بود ....کلی گشتیم و هرچی دلش خواست براش گرفتم.....عین بچه ها شده بود.....هرچیز قشنگی میدید مثل بچه ها ذوق میکرد......
بعد از گرفتن لباس ها رفتیم یه رستوران و نهارمون رو خوردیم.....بعد از نهار هم رفتیم و وسایل آرایشی و کمی خرت و پرت دیگه گرفتیم.....و شام رو هم بیرون خوردیم و شب ساعت ۹ و نیم رسیدیم خونه.....
دخترای داخل عمارت یه جوری ا/ت رو نگاه میکردن ......از نگاه هاشون
میشد فهمید که میخوان خفه ش کنن .....یه چشم غره بهشون رفتم و ا/ت و بردم بالا و چیزایی که گرفته بودیم رو بادیگارد ها آوردن داخل و به خدمتکارا دادن......رفتیم داخل اتاق و ا/ت از خستگی رو تخت دراز کشید و منم شروع کردم به عوض کردن لباسام که گفت:
ا/ت: میخوای لباس عوض کنی؟
کوک:آره....چطور!؟
ا/ت:صبر کن من میرم بیرون......(میخواست بلند شه)
کوک: نه لازم نیست.....(تیشرتش و کتشو در آورد)
* و با بالا تنه ی ل*ت رو ا/ت که رو تخت بود خیمه زد*
ا/ت: دا....داری چیکار میکنی؟!(با لکنت و تعجب)
کوک:هیچی .....(تک خنده)
ا/ت:خب اگه هیچی.....پس میشه بلند شی؟لطفا؟؟!
کوک: یه شرط داره......
ا/ت :باز چه شرطی؟
کوک:فردا شب پیش مهمونا.....یه جوری بهم بچسبی و به کس دیگه ای نگاه نکنی.....که همه فک کنن ما تا آخرش با همیم.....
ا/ت: من یه بار دیگه هم گفتم که.......باشه.....(خیلی کیوت میگه)
کوک:چند تا شرط دیگه هم دارم!
ا/ت: خب؟؟!
کوک: به کسی رو ندی.......با هیچکس صمیمی نشی......از کنارم جم نخوری......کنار خودم میشینی و دستمو پیش همه میگیری.....موقعی که بازی کنم واسه اینکه استرس نگیرم نیازت دارم.....پس......میای و روی صندلی کنار دستم میشینی.....ادای دخترای چشم و دل سیر رو در میاری......تو جمع کردن و چیدن چیزا کمک نمیکنی......با اعتماد به نفس رفتار میکنی.....و وقتی رفتم رو سکو و صدات زدم میای و خودتو خیلی با وقار و با اعتماد به نفس معرفی میکنی......OK..... ؟!
ا/ت : باشه...... حالا میشه از روم بلند شی؟(خیلی معصومانه میگه)
کوک: باشه....چرا انقد عجله داری؟؟؟؟(میخنده و از رو تخت بلند میشه و میره که در رو باز کنه و بره بیرون که ا/ت میگه:)
ا/ت:کجا میری؟!
کوک: میرم از آشپز خونه آب بردارم......(برمیگرده و ا/ت رو نگاه میکنه)
ا/ت: اینطوری اخه؟
کوک:چجوری.....؟
ا/ت: لباس تنت نیست!^^
کوک: خب؟
ا/ت: آخه.....آخه........
{پایان}
هیچ سخنی ندارم😑
پارت_21
ویو کوک داخل پاساژ: خیلی قشنگ شده بود.......از اولم قشنگ بود ....کلی گشتیم و هرچی دلش خواست براش گرفتم.....عین بچه ها شده بود.....هرچیز قشنگی میدید مثل بچه ها ذوق میکرد......
بعد از گرفتن لباس ها رفتیم یه رستوران و نهارمون رو خوردیم.....بعد از نهار هم رفتیم و وسایل آرایشی و کمی خرت و پرت دیگه گرفتیم.....و شام رو هم بیرون خوردیم و شب ساعت ۹ و نیم رسیدیم خونه.....
دخترای داخل عمارت یه جوری ا/ت رو نگاه میکردن ......از نگاه هاشون
میشد فهمید که میخوان خفه ش کنن .....یه چشم غره بهشون رفتم و ا/ت و بردم بالا و چیزایی که گرفته بودیم رو بادیگارد ها آوردن داخل و به خدمتکارا دادن......رفتیم داخل اتاق و ا/ت از خستگی رو تخت دراز کشید و منم شروع کردم به عوض کردن لباسام که گفت:
ا/ت: میخوای لباس عوض کنی؟
کوک:آره....چطور!؟
ا/ت:صبر کن من میرم بیرون......(میخواست بلند شه)
کوک: نه لازم نیست.....(تیشرتش و کتشو در آورد)
* و با بالا تنه ی ل*ت رو ا/ت که رو تخت بود خیمه زد*
ا/ت: دا....داری چیکار میکنی؟!(با لکنت و تعجب)
کوک:هیچی .....(تک خنده)
ا/ت:خب اگه هیچی.....پس میشه بلند شی؟لطفا؟؟!
کوک: یه شرط داره......
ا/ت :باز چه شرطی؟
کوک:فردا شب پیش مهمونا.....یه جوری بهم بچسبی و به کس دیگه ای نگاه نکنی.....که همه فک کنن ما تا آخرش با همیم.....
ا/ت: من یه بار دیگه هم گفتم که.......باشه.....(خیلی کیوت میگه)
کوک:چند تا شرط دیگه هم دارم!
ا/ت: خب؟؟!
کوک: به کسی رو ندی.......با هیچکس صمیمی نشی......از کنارم جم نخوری......کنار خودم میشینی و دستمو پیش همه میگیری.....موقعی که بازی کنم واسه اینکه استرس نگیرم نیازت دارم.....پس......میای و روی صندلی کنار دستم میشینی.....ادای دخترای چشم و دل سیر رو در میاری......تو جمع کردن و چیدن چیزا کمک نمیکنی......با اعتماد به نفس رفتار میکنی.....و وقتی رفتم رو سکو و صدات زدم میای و خودتو خیلی با وقار و با اعتماد به نفس معرفی میکنی......OK..... ؟!
ا/ت : باشه...... حالا میشه از روم بلند شی؟(خیلی معصومانه میگه)
کوک: باشه....چرا انقد عجله داری؟؟؟؟(میخنده و از رو تخت بلند میشه و میره که در رو باز کنه و بره بیرون که ا/ت میگه:)
ا/ت:کجا میری؟!
کوک: میرم از آشپز خونه آب بردارم......(برمیگرده و ا/ت رو نگاه میکنه)
ا/ت: اینطوری اخه؟
کوک:چجوری.....؟
ا/ت: لباس تنت نیست!^^
کوک: خب؟
ا/ت: آخه.....آخه........
{پایان}
هیچ سخنی ندارم😑
۹.۶k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.