برای فرمانده
میخواهم زمان را بازیچه ی بال خیال کنم و لختی از چنگال حریص لحظه هایش بگریزم ؛ دریچه بسته ی ورودی زمانِ کهنه را بگشایم و به آن جمعه برگردم.
،
میخواهم یک بار دیگر آن تلخی- آغازگر مزه های شیرین پیروزی- را مزه کنم تا ققنوسِ تحلیل رفته ی خشم انتقامم در آتش افروخته از بازخوانی آن روز بسوزد و پرنده ی جوان منتقم امروزش از آن برخیزد پرشکوه تر ،مصمم تر و با اراده تر .
،
ای لوح مکتوب دلم بازخوانی کن آنچه را دیدی و حس کردی و کشیدی برایم راز مهر شده در صندوقچه خاطرت را بگشا و برملا کند علت بیتابی آن شب ات را.
،
بگو وحی ات شده بود از یک واقعه شومِ عن قریب که آن چنان دیوانه وار بر قفس سینه کوفتی که موجِ ساطع شده اش به طغیان انداخت دریای وجودم را .
،
راستی آیا آن طلوع شوم را در خاطر داری ، وقتی آسمان خورشید را در چشم هایم ریخت ؟ باور می کنی بگویم چهره اش به خون خضاب شده بود انگار.
،
یادت می آید مبهوت به نظاره نشستیم که یک آن نسیم به پیچش در آمد ؛ چرا صدایش ناله داشت انگار ؟!
برگ های خزان را به خاطر داری که در باد رقصیدند و خش خش شان در باد مویه می کرد ؟!
،
یادت می آید برخواستیم، نشستیم ، گمانم کمی راه رفتیم ؛ بی خبر ، هراسان ، پر از حس تشویش بی دلیل !
،
به گمانت آسمان خبر داشت آیا ؟
و خورشید و باد ؟!
،
راستی آن غریو چه بود بانگ برخاست از غرب ؟ چه گفت ؟! چقدر مبهم بود !
انگار کسی نفرین می کرد آن سیزدهمین روز را ، شاید!
،
یادت می آید چه شد وقتی خبرش را آوردند ؟ خم شدیم ، شکستیم ، فرو ریختیم .
،
به گمانم اما صدای گلویم را خوب شنیدی وقتی فریاد میزد : دروغ است ، محال است ، امکان ندارد . و چشم های بارانی ام را حتما به خاطر داری که چه طغیان کرده بود سیلابش .
،
و اما چه کسی می توانست شرط ببندد پسِ آن طلوع تلخ یک اقیانوس جان متلاطم شود؟به گمانم هیچکس و اگر غیر از این بود آن شوم ترین محقق نمی شد.
،
و اکنون اینجاییم ، زمانِ یک سال پس از او ، بدون او ؛ و خودمان را میبینیم سربازان تازه نفس برخواسته از ریشه باورهای او که اوج گرفته ایم ، بزرگ شده ایم و تربیت یافته ایم به واسطه او.
،
پی نوشت :
ای تاریخ بر جانِ زمانت لوحِ مکتوب کن که جهانِ آخرالزمان بعد از او دو قسم شد پیش و پس از او .
،
"آنوشکا"
،
میخواهم یک بار دیگر آن تلخی- آغازگر مزه های شیرین پیروزی- را مزه کنم تا ققنوسِ تحلیل رفته ی خشم انتقامم در آتش افروخته از بازخوانی آن روز بسوزد و پرنده ی جوان منتقم امروزش از آن برخیزد پرشکوه تر ،مصمم تر و با اراده تر .
،
ای لوح مکتوب دلم بازخوانی کن آنچه را دیدی و حس کردی و کشیدی برایم راز مهر شده در صندوقچه خاطرت را بگشا و برملا کند علت بیتابی آن شب ات را.
،
بگو وحی ات شده بود از یک واقعه شومِ عن قریب که آن چنان دیوانه وار بر قفس سینه کوفتی که موجِ ساطع شده اش به طغیان انداخت دریای وجودم را .
،
راستی آیا آن طلوع شوم را در خاطر داری ، وقتی آسمان خورشید را در چشم هایم ریخت ؟ باور می کنی بگویم چهره اش به خون خضاب شده بود انگار.
،
یادت می آید مبهوت به نظاره نشستیم که یک آن نسیم به پیچش در آمد ؛ چرا صدایش ناله داشت انگار ؟!
برگ های خزان را به خاطر داری که در باد رقصیدند و خش خش شان در باد مویه می کرد ؟!
،
یادت می آید برخواستیم، نشستیم ، گمانم کمی راه رفتیم ؛ بی خبر ، هراسان ، پر از حس تشویش بی دلیل !
،
به گمانت آسمان خبر داشت آیا ؟
و خورشید و باد ؟!
،
راستی آن غریو چه بود بانگ برخاست از غرب ؟ چه گفت ؟! چقدر مبهم بود !
انگار کسی نفرین می کرد آن سیزدهمین روز را ، شاید!
،
یادت می آید چه شد وقتی خبرش را آوردند ؟ خم شدیم ، شکستیم ، فرو ریختیم .
،
به گمانم اما صدای گلویم را خوب شنیدی وقتی فریاد میزد : دروغ است ، محال است ، امکان ندارد . و چشم های بارانی ام را حتما به خاطر داری که چه طغیان کرده بود سیلابش .
،
و اما چه کسی می توانست شرط ببندد پسِ آن طلوع تلخ یک اقیانوس جان متلاطم شود؟به گمانم هیچکس و اگر غیر از این بود آن شوم ترین محقق نمی شد.
،
و اکنون اینجاییم ، زمانِ یک سال پس از او ، بدون او ؛ و خودمان را میبینیم سربازان تازه نفس برخواسته از ریشه باورهای او که اوج گرفته ایم ، بزرگ شده ایم و تربیت یافته ایم به واسطه او.
،
پی نوشت :
ای تاریخ بر جانِ زمانت لوحِ مکتوب کن که جهانِ آخرالزمان بعد از او دو قسم شد پیش و پس از او .
،
"آنوشکا"
۴.۱k
۱۲ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.