Amityville Horror House
9:Amityville Horror House
خانه ترسناک امیتویل
در اتاق را کامل باز میکنم. و صدا میزنم:«زک؟» زک سرش را به سمت من میچرخاند و با چشمان آبی اش بهم خیره میشود:«با کی حرف میزدی؟» با صدای بچگانه اش جواب می دهد:«با دوستم» لبخندی میزنم این داره عجیب میشه نکنه داره با یکی از اون هیولا ها حرف میزنه یا یه غریبه اومد داخل اتاق؟! «دوستت کجاست؟» او با انگشتان کوچکش به دیوار اشاره میکند دقیقا مانی که نقاشی دختر رویش نقش بسته او را بغل میکنم:«نظرت چیه امشبو کنار من تو اتاق من بخوابی زک هوا بارونیه» لبخندی گوگولی میزند و میگوید:«هورا بریم»بریم را میکشد صدای نفس هایی را پشت سرم میشنوم زک را محکم تر به خود میچسپانم.جوری که انگار بخشی از من است.
صدا قدم های پشت سرم و ونفس ها شدید تر میشود در اتاقم را باز میکند پنجره ها باز شده صدای هو هوییی باد وارد اتاق شده و باران به داخل می آید پرده های سفید در هوا میرقصند دیگر صدای نفس نیس نفس ها به پوستم میخورند زک زیر گوشم زمزمه میکند:«نترس چیزی نیست» تا حالا اینقدر شبیه بزرگ ها صحبت نکرده بود!
باد شدیدی وراد اتاق می شود و من برای چند لحظه چشمانم را میبندم وقتی بازشان میکنم نزدیک است جیغ بکشم ولی دهانم را میگیرم زک در بغلم چیزی نمیگوید ولی همین الان در حالی خیس شدن زیر باران هستم تمام بدنم آب میچکد زیرا کسی سعی من را از پنجره بیرون انداخت و کس دیگری لباسم را گرفت به زمین نگاه میکنم تو عمرم از دو چیز خیلی متنفرم یک ارتفاع دو دریا و آب و الان یه جورایی هردوشن با همه قلبم خیلی تند میزند احساس بالا آوردن دارم از این جا بیفتم قطعا میمیرم! سعی میکنم به بالا نگاه کنم و دست کسی را میبینم که من را گرفته این دست خالکوبی!جونگوکه صدای فریاد می آید:«جک داری چیکار میکنی؟ اون..دختر باید بمیره»صلیب داخل گردنم شروع میکند به داغ شدن انقدر که احساس میکنم پوستم را دارد میسوزاند .
و دختری انگار از داخلش در گوشم زمزمه میکند با صدایی مرده:«اون داره بهت اهمیت میده»انگار دارد از خوشحالی میخندد:«یعنی داره به من اهمیت میده! اون قول داد! قول داد»و اینبار صدای جونگکوک را میشنوم بسیار خوشحال است«بهت قول میدهم عاشق میشم دوباره ودوباره تو تنها کسی هستی که میخوام»
انگار گیج شده ام گردنبند دارد باهام حرف میزنه دست من را داخل خانه میبرد در حالی که زک در بغلم است و هیچ حرفی نمیزند فق وقتی جونگکوک ما را روی زمین می گذارد بی صدا وارد بغل جونگکوک میشود و او سرش را نوازش میکند در حالی که آب از مو هایم میچکد به اون حرف های صلیب فکر میکنم یعنی؟..ادامه دارد..
در حالی که آب از تمام بدنم میچکد با صدایی که احساس میکنم صدای خودم نیست حرف میزنم زیرا صدای همیشه آرام و مهربان ایت این صدا بیشتر شبیه صدای یک هیولا است:«چطور جرئت میکنی منو از پنجره بندازی بیرون؟»
دارم چی میگویم؟ صدایم مانند این است چند نفر هم زمان سخن بگویند جونگکوک چاقویی بیرون می آورد سر چاقو برق میزند و به سمت من نزدیک میشود،زک چشمانش از گریه جمع میشود . که جنگکوک چیزی را به زبانی میگوید که من نمیفهمم دارند چه میگویند؟
میخوام فرار کنم که جونگکوک مو هایم را میگیرد و من را زمین میزند و چشمان سیاهش در چمانم قفل شد زیر لب زمزمه میکند ببخشید
نوک چاقو را روی گردنم کشید. دردش کم بود، اما حس رهایی خون گرم از گردنم جدا میشود و جونگکوک با صدای ترسناکی میگوید:«من جک بهت دستور میدم بدن این دختر رو ول کنی»خون گرم از گردنم جاری شد—اما نه قرمز، بلکه سیاه. از آن خون، موجودی کوچک بیرون خزید. چیزی بین سایه و گوشت بیرون میزند میخواهم جیغ بزنم زیرا به اندازهی کافی خودم را نگه داشته ام که جونگکوک دهنم را میگرد و رو به موجود کوچک میکند از نگاهش بسیار ترسناک بود موجود لرزید،وبا صدایی مانند ناله ی باد ناپدید شد.اتاق برای لحظه ای ساکت شد.فقط صدای قطرات باران می آمد.
من سکوت را میشکنم و با سوالی بی ربط:«انگار امشب خونه از همیشه پر سر وصدا تره»
جونگکوک در حالی که کنارم نشسته به اطراف نگاه میکند:«خونه همیشه حرف میزنه فقط باید زبانشو بفهمی» خونی که چند ثانیه پیش روی گردنم بود و از من ریخت الان مانند اب دارد بخار میشود؛که باورش بسیار سخت است.!
به خودم جرئت میدهم سوال بپرسم:«اون چی بود؟» جونگکوک به سمتم میچرخد جوری که انگار منتظر بوه این را بپرسم
:«خونه میخواد نابودت کنه میخواد اینجا نگهت داره میخواد مال خوش کنه نمونش همینه..» به مکانی که موجود انجا بود اشاره میکند«..اگه دید اینجوری نمیشه از راه خوب میاد جلو بهتره ندونی هر چی بدونی بد تره»..ادامه دارد
خانه ترسناک امیتویل
در اتاق را کامل باز میکنم. و صدا میزنم:«زک؟» زک سرش را به سمت من میچرخاند و با چشمان آبی اش بهم خیره میشود:«با کی حرف میزدی؟» با صدای بچگانه اش جواب می دهد:«با دوستم» لبخندی میزنم این داره عجیب میشه نکنه داره با یکی از اون هیولا ها حرف میزنه یا یه غریبه اومد داخل اتاق؟! «دوستت کجاست؟» او با انگشتان کوچکش به دیوار اشاره میکند دقیقا مانی که نقاشی دختر رویش نقش بسته او را بغل میکنم:«نظرت چیه امشبو کنار من تو اتاق من بخوابی زک هوا بارونیه» لبخندی گوگولی میزند و میگوید:«هورا بریم»بریم را میکشد صدای نفس هایی را پشت سرم میشنوم زک را محکم تر به خود میچسپانم.جوری که انگار بخشی از من است.
صدا قدم های پشت سرم و ونفس ها شدید تر میشود در اتاقم را باز میکند پنجره ها باز شده صدای هو هوییی باد وارد اتاق شده و باران به داخل می آید پرده های سفید در هوا میرقصند دیگر صدای نفس نیس نفس ها به پوستم میخورند زک زیر گوشم زمزمه میکند:«نترس چیزی نیست» تا حالا اینقدر شبیه بزرگ ها صحبت نکرده بود!
باد شدیدی وراد اتاق می شود و من برای چند لحظه چشمانم را میبندم وقتی بازشان میکنم نزدیک است جیغ بکشم ولی دهانم را میگیرم زک در بغلم چیزی نمیگوید ولی همین الان در حالی خیس شدن زیر باران هستم تمام بدنم آب میچکد زیرا کسی سعی من را از پنجره بیرون انداخت و کس دیگری لباسم را گرفت به زمین نگاه میکنم تو عمرم از دو چیز خیلی متنفرم یک ارتفاع دو دریا و آب و الان یه جورایی هردوشن با همه قلبم خیلی تند میزند احساس بالا آوردن دارم از این جا بیفتم قطعا میمیرم! سعی میکنم به بالا نگاه کنم و دست کسی را میبینم که من را گرفته این دست خالکوبی!جونگوکه صدای فریاد می آید:«جک داری چیکار میکنی؟ اون..دختر باید بمیره»صلیب داخل گردنم شروع میکند به داغ شدن انقدر که احساس میکنم پوستم را دارد میسوزاند .
و دختری انگار از داخلش در گوشم زمزمه میکند با صدایی مرده:«اون داره بهت اهمیت میده»انگار دارد از خوشحالی میخندد:«یعنی داره به من اهمیت میده! اون قول داد! قول داد»و اینبار صدای جونگکوک را میشنوم بسیار خوشحال است«بهت قول میدهم عاشق میشم دوباره ودوباره تو تنها کسی هستی که میخوام»
انگار گیج شده ام گردنبند دارد باهام حرف میزنه دست من را داخل خانه میبرد در حالی که زک در بغلم است و هیچ حرفی نمیزند فق وقتی جونگکوک ما را روی زمین می گذارد بی صدا وارد بغل جونگکوک میشود و او سرش را نوازش میکند در حالی که آب از مو هایم میچکد به اون حرف های صلیب فکر میکنم یعنی؟..ادامه دارد..
در حالی که آب از تمام بدنم میچکد با صدایی که احساس میکنم صدای خودم نیست حرف میزنم زیرا صدای همیشه آرام و مهربان ایت این صدا بیشتر شبیه صدای یک هیولا است:«چطور جرئت میکنی منو از پنجره بندازی بیرون؟»
دارم چی میگویم؟ صدایم مانند این است چند نفر هم زمان سخن بگویند جونگکوک چاقویی بیرون می آورد سر چاقو برق میزند و به سمت من نزدیک میشود،زک چشمانش از گریه جمع میشود . که جنگکوک چیزی را به زبانی میگوید که من نمیفهمم دارند چه میگویند؟
میخوام فرار کنم که جونگکوک مو هایم را میگیرد و من را زمین میزند و چشمان سیاهش در چمانم قفل شد زیر لب زمزمه میکند ببخشید
نوک چاقو را روی گردنم کشید. دردش کم بود، اما حس رهایی خون گرم از گردنم جدا میشود و جونگکوک با صدای ترسناکی میگوید:«من جک بهت دستور میدم بدن این دختر رو ول کنی»خون گرم از گردنم جاری شد—اما نه قرمز، بلکه سیاه. از آن خون، موجودی کوچک بیرون خزید. چیزی بین سایه و گوشت بیرون میزند میخواهم جیغ بزنم زیرا به اندازهی کافی خودم را نگه داشته ام که جونگکوک دهنم را میگرد و رو به موجود کوچک میکند از نگاهش بسیار ترسناک بود موجود لرزید،وبا صدایی مانند ناله ی باد ناپدید شد.اتاق برای لحظه ای ساکت شد.فقط صدای قطرات باران می آمد.
من سکوت را میشکنم و با سوالی بی ربط:«انگار امشب خونه از همیشه پر سر وصدا تره»
جونگکوک در حالی که کنارم نشسته به اطراف نگاه میکند:«خونه همیشه حرف میزنه فقط باید زبانشو بفهمی» خونی که چند ثانیه پیش روی گردنم بود و از من ریخت الان مانند اب دارد بخار میشود؛که باورش بسیار سخت است.!
به خودم جرئت میدهم سوال بپرسم:«اون چی بود؟» جونگکوک به سمتم میچرخد جوری که انگار منتظر بوه این را بپرسم
:«خونه میخواد نابودت کنه میخواد اینجا نگهت داره میخواد مال خوش کنه نمونش همینه..» به مکانی که موجود انجا بود اشاره میکند«..اگه دید اینجوری نمیشه از راه خوب میاد جلو بهتره ندونی هر چی بدونی بد تره»..ادامه دارد
- ۴۶۳
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط