دوراهی پارت١
#دوراهی #پارت١
بعد از تموم شدن عملیات و سوار کردن مجرما خودمم سوار ماشین شدم و ب سمت اداره رفتم
ب یکی از بچه ها سپردم ک ببرتشون و خودم هم سمت درب ریاست رفتم تا عملیات رو شرح بدم گرمای شدید تو لباسای مشکی خیلی طاقت فرسا بود
گزارش رو ک دادم ب سمت اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم و برم خونه خیلی خسته بودم و تنم درد میکرد ۴روز بود ک نخوابیده بودم و مشغول کار بودم و حالا نیاز ب یک خواب درست و حسابی داشتم
قلنج انگشتامو شکوندم و دستمو رو دستگیره در گزاشتم ک درو باز کنم ک از پشت یکی صدام کرد
-حاج علیرضا
برگشتم ب سمت صدا محمد دوست خانوادگیمون بود اونم مثل من اوایل مجبور شد ک مادر و پدرشو ول کنه واسه کارش و ی خونه برای خودش بگیره بعد هم ک زن و زندگی تشکیل داد
گفتم
+اقا محمد اشم حاجیا رو بد نام نکن
خندید و گفت
-تو نمیخوای زن بگیری
ی خورده از درون اعصابم بهم ریخت و حرفی نزدم و فقط ی لبخند تحویلش دادم خواست ادامه بده ک صداش کردن و خداحافظی کرد و رفت
وارد اتاق شدم و ب رد پشت دادم
هنوز بعد ۶ماه عادت نکرده بودم حرف زن گرفتن من ک میشد جوش میوردم خب بقیه ماجرامو نمیدونستن تو ک میدونی چرا میگی
تقریبا بعد ماجرای اون روز تمام اداره فهمیده بودن
همیشه بعد اون ماجرا خودمو ی احمق فرض میکنم
ب سمت کمدم رفتم و لباسمو عوض کردم سویبچ ماشین رو گرفتم و ب سمت ماشین رفتم سوار شدم
دوباره افکارم بهم ریخته شده بود
تمام اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد از روز اشنایی ساختگی ک کیفشو دزدیدن و...
داشتم فکر میکردم ک چشمم ب یکی از رفیقام خورد ک یک کوچه فاصله داشتیم اون تنها کسی بود ک از ماجرا خبر نداشت اخه تازه ٣ماه بود ک اومده بود تو اداره اما بعید میدونم ک خبر نداشته باشه
ب اصرار سوارش کردم و ب سمت خونه راه افتادیم رضا چند ثانیه نگام کرد و گفت
-فکرت درگیره؟!
+اره
-درگیر چی
+چیز مهمی نیس
-ولی هس ... چون اگ نبود ک اینجوری نمیشدی
علیرضا تو چته تو رفیق قدیمی نیستی کارت قیافتو اینجوری کرده
+چجوری کرده
-مثل مرده ای ک ادای زنده بودن رو در میاره
+تمام اداره میدونن ک قیافم چرا اینجوریه ینی تو نمیدونی
-باور کن نمیدونم کی اخه تو اداره وقت میکنه ک حرف غیر کاری بزنه؟!
+قضیه اش طولانیه امشب خونه کار داری ؟!
-ن چطور
+اگ کاری نداری بیا پیشم شام مهمون ما
-بستگی داره چی مهمونمون کنی
+تخم مرغ
-ن فایده نداره
خندیدم و گفتم
+پیتزا خوبه
لبخندی شیطنت امیز زد و گفت
-باشه خسیس جان
#کافه رمان
پ.ن
دوستانی ک میخونن کام بزارن ک بدونم تگشون کنم
مثل همیشه روزی دو پارت...
بعد از تموم شدن عملیات و سوار کردن مجرما خودمم سوار ماشین شدم و ب سمت اداره رفتم
ب یکی از بچه ها سپردم ک ببرتشون و خودم هم سمت درب ریاست رفتم تا عملیات رو شرح بدم گرمای شدید تو لباسای مشکی خیلی طاقت فرسا بود
گزارش رو ک دادم ب سمت اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم و برم خونه خیلی خسته بودم و تنم درد میکرد ۴روز بود ک نخوابیده بودم و مشغول کار بودم و حالا نیاز ب یک خواب درست و حسابی داشتم
قلنج انگشتامو شکوندم و دستمو رو دستگیره در گزاشتم ک درو باز کنم ک از پشت یکی صدام کرد
-حاج علیرضا
برگشتم ب سمت صدا محمد دوست خانوادگیمون بود اونم مثل من اوایل مجبور شد ک مادر و پدرشو ول کنه واسه کارش و ی خونه برای خودش بگیره بعد هم ک زن و زندگی تشکیل داد
گفتم
+اقا محمد اشم حاجیا رو بد نام نکن
خندید و گفت
-تو نمیخوای زن بگیری
ی خورده از درون اعصابم بهم ریخت و حرفی نزدم و فقط ی لبخند تحویلش دادم خواست ادامه بده ک صداش کردن و خداحافظی کرد و رفت
وارد اتاق شدم و ب رد پشت دادم
هنوز بعد ۶ماه عادت نکرده بودم حرف زن گرفتن من ک میشد جوش میوردم خب بقیه ماجرامو نمیدونستن تو ک میدونی چرا میگی
تقریبا بعد ماجرای اون روز تمام اداره فهمیده بودن
همیشه بعد اون ماجرا خودمو ی احمق فرض میکنم
ب سمت کمدم رفتم و لباسمو عوض کردم سویبچ ماشین رو گرفتم و ب سمت ماشین رفتم سوار شدم
دوباره افکارم بهم ریخته شده بود
تمام اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد از روز اشنایی ساختگی ک کیفشو دزدیدن و...
داشتم فکر میکردم ک چشمم ب یکی از رفیقام خورد ک یک کوچه فاصله داشتیم اون تنها کسی بود ک از ماجرا خبر نداشت اخه تازه ٣ماه بود ک اومده بود تو اداره اما بعید میدونم ک خبر نداشته باشه
ب اصرار سوارش کردم و ب سمت خونه راه افتادیم رضا چند ثانیه نگام کرد و گفت
-فکرت درگیره؟!
+اره
-درگیر چی
+چیز مهمی نیس
-ولی هس ... چون اگ نبود ک اینجوری نمیشدی
علیرضا تو چته تو رفیق قدیمی نیستی کارت قیافتو اینجوری کرده
+چجوری کرده
-مثل مرده ای ک ادای زنده بودن رو در میاره
+تمام اداره میدونن ک قیافم چرا اینجوریه ینی تو نمیدونی
-باور کن نمیدونم کی اخه تو اداره وقت میکنه ک حرف غیر کاری بزنه؟!
+قضیه اش طولانیه امشب خونه کار داری ؟!
-ن چطور
+اگ کاری نداری بیا پیشم شام مهمون ما
-بستگی داره چی مهمونمون کنی
+تخم مرغ
-ن فایده نداره
خندیدم و گفتم
+پیتزا خوبه
لبخندی شیطنت امیز زد و گفت
-باشه خسیس جان
#کافه رمان
پ.ن
دوستانی ک میخونن کام بزارن ک بدونم تگشون کنم
مثل همیشه روزی دو پارت...
۳۳.۵k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.