p⑤
تهیونگ « حس نمیکنی بهت گفت مزاحمش نشی؟
؟؟ « تو کی باشی؟ ٠
تهیونگ « همسرشم! فرمایشی داری؟
؟؟« هه...زر نزن بچه...اون همسری نداره!
تهیونگ « پس اون پرنسسی که میخواستی دست کثیفتو بهش بزنی از گرد افشانی گلا به وجود اومده؟! یبار دیگه بفهمم برای همسر و دخترم مزاحمت ایجاد میکنی ادامه اعمالت رو میفرستم دست پلیس.... و گوشی رو قطع کردم
مینهی « هم تعجب کرده بودم هم خوشحال شدم...هی چرا گفتی همسرمی
تهیونگ «تو چرا باید به همچین کسایی رو بدی؟
مینهی « اون اصن...اههه بیخیال....
راوی « تایم طولانی بود اما مینهی درحالی که بخاطر غیرتی شدن تهیونگ پروانه ها درحال پمپاژ کردن اکلیل توی قلبش بودن، ذوق میکرد، متوجه گذر زمان نشد..
تهیونگ « هی...همینجاس؟ الو؟ مینهی؟ فرزندم •-•
مینهی « عا...آره همینجاس...بذار من برم بیارمش...تو همینجا بمون...
تهیونگ « اوکی...مین هی رفت تا نارا رو بیاره..یعنی این همه سختی تو زندگی دوتاشون بخاطر نبود منه؟ یعنی به همین راحتی دست از عشقم و دخترم کشیدم؟ توی همین افکار غرق شده بودم که صدای گریه منو به خودم آورد...مین هی درحالی که دست یه دختر بچه گریون رو گرفته بود و داشت باهاش حرف میزنه، به سمت ماشین میومد...از ماشین خارج شدم...اون...اون بچه منه؟ موهای بلند نسبتا بور و چشای درشت گریون و دستای کوچولوش....به سمتمون اومدند...
مینهی « عه گریه نکن دیگه...ببین این آقا دوست منه امروز اومده تورو ببینه دیگه نارا گریه نکن قشنگم...
تهیونگ « روی دوتا پام نشستم و گفتم « سلام کوچولو...
نارا « من کوشولو نیستم
تهیونگ « باشه باشه...خب...چرا گریه میکردی
نارا « چون مامانی نیومد دنبالم منم تهنا بودم...فک کردم مامانمم مثل بابام منو ول کرد.
تهیونگ « با این حرفش قلبم احساس سنگینی کرد...یعنی...این بچه...حالا که اومدیم دنبالت...هی دوست داری امروز بریم کلی خوش بگذرونیم؟
نارا « اوهوم ^-^
تهیونگ « پس...بزن بریم....
راوی « اگه کسی اونا رو میدید عمرا به ذهنش میرسید این مامان بابا از هم جداشدند چون مثل یه خانواده واقعی داشتن خوش میگذروندند...توی شهربازی...سینما....رستوران.
پارک...لحظات خوبی رو تا آخر شب داشتند...
تهیونگ « بعد از رسوندن بچه ها به خونشون با لبخندی که روی لبم بود به سمت خونه حرکت کردم...با خودم فکر میکردم شاید اشتباه از من بوده...من نباید عزیزانم رو رها میکردم...فقط یه روز بود اما من خیلی حس خوبی داشتم...توی همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد...مین هی بود...با لبخند جواب دادم اما به ثانیه نکشید که صدای گریون و نگران مینهی توی گوشم اکو شد...
مینهی «.....
؟؟ « تو کی باشی؟ ٠
تهیونگ « همسرشم! فرمایشی داری؟
؟؟« هه...زر نزن بچه...اون همسری نداره!
تهیونگ « پس اون پرنسسی که میخواستی دست کثیفتو بهش بزنی از گرد افشانی گلا به وجود اومده؟! یبار دیگه بفهمم برای همسر و دخترم مزاحمت ایجاد میکنی ادامه اعمالت رو میفرستم دست پلیس.... و گوشی رو قطع کردم
مینهی « هم تعجب کرده بودم هم خوشحال شدم...هی چرا گفتی همسرمی
تهیونگ «تو چرا باید به همچین کسایی رو بدی؟
مینهی « اون اصن...اههه بیخیال....
راوی « تایم طولانی بود اما مینهی درحالی که بخاطر غیرتی شدن تهیونگ پروانه ها درحال پمپاژ کردن اکلیل توی قلبش بودن، ذوق میکرد، متوجه گذر زمان نشد..
تهیونگ « هی...همینجاس؟ الو؟ مینهی؟ فرزندم •-•
مینهی « عا...آره همینجاس...بذار من برم بیارمش...تو همینجا بمون...
تهیونگ « اوکی...مین هی رفت تا نارا رو بیاره..یعنی این همه سختی تو زندگی دوتاشون بخاطر نبود منه؟ یعنی به همین راحتی دست از عشقم و دخترم کشیدم؟ توی همین افکار غرق شده بودم که صدای گریه منو به خودم آورد...مین هی درحالی که دست یه دختر بچه گریون رو گرفته بود و داشت باهاش حرف میزنه، به سمت ماشین میومد...از ماشین خارج شدم...اون...اون بچه منه؟ موهای بلند نسبتا بور و چشای درشت گریون و دستای کوچولوش....به سمتمون اومدند...
مینهی « عه گریه نکن دیگه...ببین این آقا دوست منه امروز اومده تورو ببینه دیگه نارا گریه نکن قشنگم...
تهیونگ « روی دوتا پام نشستم و گفتم « سلام کوچولو...
نارا « من کوشولو نیستم
تهیونگ « باشه باشه...خب...چرا گریه میکردی
نارا « چون مامانی نیومد دنبالم منم تهنا بودم...فک کردم مامانمم مثل بابام منو ول کرد.
تهیونگ « با این حرفش قلبم احساس سنگینی کرد...یعنی...این بچه...حالا که اومدیم دنبالت...هی دوست داری امروز بریم کلی خوش بگذرونیم؟
نارا « اوهوم ^-^
تهیونگ « پس...بزن بریم....
راوی « اگه کسی اونا رو میدید عمرا به ذهنش میرسید این مامان بابا از هم جداشدند چون مثل یه خانواده واقعی داشتن خوش میگذروندند...توی شهربازی...سینما....رستوران.
پارک...لحظات خوبی رو تا آخر شب داشتند...
تهیونگ « بعد از رسوندن بچه ها به خونشون با لبخندی که روی لبم بود به سمت خونه حرکت کردم...با خودم فکر میکردم شاید اشتباه از من بوده...من نباید عزیزانم رو رها میکردم...فقط یه روز بود اما من خیلی حس خوبی داشتم...توی همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد...مین هی بود...با لبخند جواب دادم اما به ثانیه نکشید که صدای گریون و نگران مینهی توی گوشم اکو شد...
مینهی «.....
۱۹۰.۲k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.