p③
مینهی « ساعت ۵ ونیم بود...احساس میکردم نباید دیگه بیخودی منتظرش باشم...اون واقعا ماهارو فراموش کرد🙂میخواستم بلند شم برم که صدای زنگ بالای در کافه منو وادار به برگردوندن کرد...همیشه این کافه قرار میذاشتیم چون خلوت بود و جای نگرانی برای ته نبود...میتونستم از استایل کلاسیک و موهای فرفری زیر کلاهش که بلند شده بود بفهمم اون تهیونگه...با دیدن من چند دقیقه ای ایستاد و آروم به سمتم اومد...دقیقا رو بروم نشسته بود...ماسکشو درآورد....درسته اون طلاق میخواست ولی من همین الانشم عاشقشم...چقدر جذاب تر شده...سعی میکردم اشکایی که آماده تو چشمن جاری نشن...
تهیونگ « با دیدنش بغض عجیبی کردم...اما...هعی...چقدر عوض شده بود...
مین هی « فکر نمیکردم بیای🙂
تهیونگ « خواستم بهت بگم لطفا دست از سر زندگی اروم و شاد من بردار...لطفا...دنبال دردسر نیستم...من حتی بچه رو هم بهت دادم
مینهی « اما تو گفتی میای میبینیش...میدونی چقدر دلش میخواد باباش رو ببینه؟
تهیونگ « گفتم شاید...درضمن چرا باید وقتمو برای بچه ای بزارم که هم خودشو هم مادرشو فراموش کردم؟
مینهی « حتی اگه اون بچه لب مرز مرگ باشه🙂💔؟
راوی « با زدن این حرف، تهیونگ سرش رو نگران بلند کرد و به چشمای بغض دار مین هی خیره شد...
تهیونگ « ت...تو چی گفتی؟!
مینهی « میخواستم راجب همین موضوع باهات حرف بزنم...راستش...من دوسال پیش فهمیدم نارا مشکل قلبی داره...دکتر یه هشدارایی داد...اما من جدی نگرفتم...چند باری توی مهد کودک حالش بد شد...قلبش درد میگرفت...آسمم پیدا کرد...چند روز پیش رفتم دکتر و گفت توده هایی توی قلبشه که رگای قلب رو میبنده و سنش برای تحمل این درد کمه و باید زودتر عمل بشه اگر نشه....*سرشو انداخت پایین*....برای عمل نیاز به اجازه پدر بود...تهیونگ بخاطر بچه خودت...نذار یکی دیگه رو هم از دست بدم...
تهیونگ « با حرفاش کپ کرده بودم...من نمیخواستم دخترم بخاطر نبود و بی مسئولیت های پدرش از دنیا بره...از کجا بدونم راست میگی
مین هی « هه..میدونستم همینو میگی پس...* چندتا پرونده و عکس از کیفش دراورد* این نسخه دارو های پزشکشه...این چکاپشه...اینم برگه رضایت پدره که باید بریم و تو بیمارستان امضاش کنیم...و اینم...عکس خودشه:)
تهیونگ « با بغض و دستای لرزون عکس رو از مین هی گرفتم...ا..این دخترک منه؟ دختری که چهارسال پیش ولش کردم و ندیدمش...قطره های اشک روی گونم روونه شد...دستی روی صورتش کشیدم...یعنی الان قلب کوچیک تو داره درد میکشه؟
مینهی « نوبت جراحی برای ۵ روز دیگس..دکترش از سفر برمیگرده...اما فردا باید بریم بیمارستان تا رضایت نامه رو امضا کنیم...
اگه واقعا جونش برات مهمه...فردا بیا...آدرس بیمارستان رو برات میفرستم...خدافظ کیم تهیونگ:)
تهیونگ « بعد رفتن مین هی از کافه خارج شدم و رفتم تا دوری بزنم...واقعا گیج شده بودم.....
پرش زمانی//
تهیونگ « میخواستم با اعضا مشورتی کنم برای همین همشونو گفتم بیان خونم...وقتی رسیدم خونه همشون خونه بودند با دیدن من فوری به سمتم اومدند...
تهیونگ « با دیدنش بغض عجیبی کردم...اما...هعی...چقدر عوض شده بود...
مین هی « فکر نمیکردم بیای🙂
تهیونگ « خواستم بهت بگم لطفا دست از سر زندگی اروم و شاد من بردار...لطفا...دنبال دردسر نیستم...من حتی بچه رو هم بهت دادم
مینهی « اما تو گفتی میای میبینیش...میدونی چقدر دلش میخواد باباش رو ببینه؟
تهیونگ « گفتم شاید...درضمن چرا باید وقتمو برای بچه ای بزارم که هم خودشو هم مادرشو فراموش کردم؟
مینهی « حتی اگه اون بچه لب مرز مرگ باشه🙂💔؟
راوی « با زدن این حرف، تهیونگ سرش رو نگران بلند کرد و به چشمای بغض دار مین هی خیره شد...
تهیونگ « ت...تو چی گفتی؟!
مینهی « میخواستم راجب همین موضوع باهات حرف بزنم...راستش...من دوسال پیش فهمیدم نارا مشکل قلبی داره...دکتر یه هشدارایی داد...اما من جدی نگرفتم...چند باری توی مهد کودک حالش بد شد...قلبش درد میگرفت...آسمم پیدا کرد...چند روز پیش رفتم دکتر و گفت توده هایی توی قلبشه که رگای قلب رو میبنده و سنش برای تحمل این درد کمه و باید زودتر عمل بشه اگر نشه....*سرشو انداخت پایین*....برای عمل نیاز به اجازه پدر بود...تهیونگ بخاطر بچه خودت...نذار یکی دیگه رو هم از دست بدم...
تهیونگ « با حرفاش کپ کرده بودم...من نمیخواستم دخترم بخاطر نبود و بی مسئولیت های پدرش از دنیا بره...از کجا بدونم راست میگی
مین هی « هه..میدونستم همینو میگی پس...* چندتا پرونده و عکس از کیفش دراورد* این نسخه دارو های پزشکشه...این چکاپشه...اینم برگه رضایت پدره که باید بریم و تو بیمارستان امضاش کنیم...و اینم...عکس خودشه:)
تهیونگ « با بغض و دستای لرزون عکس رو از مین هی گرفتم...ا..این دخترک منه؟ دختری که چهارسال پیش ولش کردم و ندیدمش...قطره های اشک روی گونم روونه شد...دستی روی صورتش کشیدم...یعنی الان قلب کوچیک تو داره درد میکشه؟
مینهی « نوبت جراحی برای ۵ روز دیگس..دکترش از سفر برمیگرده...اما فردا باید بریم بیمارستان تا رضایت نامه رو امضا کنیم...
اگه واقعا جونش برات مهمه...فردا بیا...آدرس بیمارستان رو برات میفرستم...خدافظ کیم تهیونگ:)
تهیونگ « بعد رفتن مین هی از کافه خارج شدم و رفتم تا دوری بزنم...واقعا گیج شده بودم.....
پرش زمانی//
تهیونگ « میخواستم با اعضا مشورتی کنم برای همین همشونو گفتم بیان خونم...وقتی رسیدم خونه همشون خونه بودند با دیدن من فوری به سمتم اومدند...
۱۴۸.۶k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.