p④
جیمین « چیشد ته؟
تهیونگ همه ماجرا گفت...
تهیونگ « بنظرتون...چیکار کنم؟
نامجون « اینم پرسیدن داره؟! نگو که میخوای بذاری دستی دستی اون دختر....تهیونگ اوم بچته!
جونگکوک « راست، میگه هیونگ...الان نونا و اون کوچولو بهت نیاز دارن....
تهیونگ « لطفا تنهام بذارین....و سریع به اتاقم رفتم...از یه طرف نمیخواستم بلایی سر یه بچه بیاد از یه طرفم....اه بیخیال....
فردا صبح//
تهیونگ « ماسکمو روی صورتم گذاشتم که گوشیم زنگ خورد...الو
نامجون « الو...تهیونگ...چیکار میکنی؟
تهیونگ « دارم میرم بیمارستان...
نامجون « آفرین...تهیونگ میگم...مطمئنی تمام حستو نسبت به مین هی از دست دادی؟
تهیونگ « منظورت چیه
نامجون « تهیونگ...بهتره همچیزو شوخی حساب نکنی...
تهیونگ «...هیونگ من باید برم...آم...خدافظ
گوشی رو قطع کردم و سوار ماشین شدم به سمت ادرسی که مین هی داده بود رفتم...حق با هیونگ بود...من هنوز نسبت به مین هی بی احساس نبودم...هنوز...دوسش داشتم...هعی...
.........
تهیونگ « سلام...
مین هی « سلام🙂خوشحالم اومدی...
تهیونگ « خب رضایت نامه؟
مینهی « آ درسته...بیا بریم اتاق منشیش اینطرفه...
.
.
منشیه « خب...میشه شناسنامتون رو ببینم؟
تهیونگ « بله بفرمایید...
منشی « بله ممنون...لطفا اینجا رو امضا کنین...
مچکرم...امید وارم دختر کوچولوتون حالش خوب بشه:)
مینهی « ممنونم:)
راوی « تهیونگ و مین هی از بیمارستان خارج شدند که تلفن مین هی زنگ خورد...
مینهی « الو؟
مدیر « الو؟ خانم هوانگ؟ سلام...
مینهی « سلام خانم کیم...چیزی شده؟ ٠
کیم « عا خانم هوانگ مثل اینکه فراموش کرده بودید امروز بچه ها کلاس فوق ندارند...نارا خیلی بیقراری میکنه...همه بچه ها رفتند...خواستم بگم اگر میشه بیاین دنبال نارا کوچولو....
مینهی « وایی...بله درست میگید...خیلی متاسفم...الان میام دنبالش...خدانگهدار...
تهیونگ « چیزی شده؟!
مینهی « آآآ امروز کلاس مهد کودک نارا زودتر تعطیل شده....باید برم دنبالش...به هر حال...ممنونم که اومدی...امیدوارم همیشه موفق باشی🙂
تهیونگ « واقعا دلم میخواست نارا رو ببینم پس گفتم « می..میشه بیام ببینمش؟
مینهی « کپ کرده بودم...بعد چند ثانیه به خودم اومدم...آ...آره حتما!
تهیونگ « مینهی سوار ماشین شد ومنم به سما ادرسی که اون بهم میداد میرفتم که تلفنش زنگ خورد....چهرش درهم رفت...
مینهی « الو...باز چیکار داری که زنگ زدی؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ ببینید جناب لی من بهتون گفتم نمیخوام راجب اون موضوع فکر کنم......هه...من بهتون جواب رد میدم...بارها تلاش کردی به دخترم تجا*ز کنی که تهدیدی برای من باشه...نمیخوا....
که گوشی توسط تهیونگ از دستش کشیده شد...
تهیونگ « مطمئنا هر مردی جریان رو میفهمید...حسابی عصبی شده بودم...با اخمای تو هم رفته گوشی از دستش کشیدم....
تهیونگ همه ماجرا گفت...
تهیونگ « بنظرتون...چیکار کنم؟
نامجون « اینم پرسیدن داره؟! نگو که میخوای بذاری دستی دستی اون دختر....تهیونگ اوم بچته!
جونگکوک « راست، میگه هیونگ...الان نونا و اون کوچولو بهت نیاز دارن....
تهیونگ « لطفا تنهام بذارین....و سریع به اتاقم رفتم...از یه طرف نمیخواستم بلایی سر یه بچه بیاد از یه طرفم....اه بیخیال....
فردا صبح//
تهیونگ « ماسکمو روی صورتم گذاشتم که گوشیم زنگ خورد...الو
نامجون « الو...تهیونگ...چیکار میکنی؟
تهیونگ « دارم میرم بیمارستان...
نامجون « آفرین...تهیونگ میگم...مطمئنی تمام حستو نسبت به مین هی از دست دادی؟
تهیونگ « منظورت چیه
نامجون « تهیونگ...بهتره همچیزو شوخی حساب نکنی...
تهیونگ «...هیونگ من باید برم...آم...خدافظ
گوشی رو قطع کردم و سوار ماشین شدم به سمت ادرسی که مین هی داده بود رفتم...حق با هیونگ بود...من هنوز نسبت به مین هی بی احساس نبودم...هنوز...دوسش داشتم...هعی...
.........
تهیونگ « سلام...
مین هی « سلام🙂خوشحالم اومدی...
تهیونگ « خب رضایت نامه؟
مینهی « آ درسته...بیا بریم اتاق منشیش اینطرفه...
.
.
منشیه « خب...میشه شناسنامتون رو ببینم؟
تهیونگ « بله بفرمایید...
منشی « بله ممنون...لطفا اینجا رو امضا کنین...
مچکرم...امید وارم دختر کوچولوتون حالش خوب بشه:)
مینهی « ممنونم:)
راوی « تهیونگ و مین هی از بیمارستان خارج شدند که تلفن مین هی زنگ خورد...
مینهی « الو؟
مدیر « الو؟ خانم هوانگ؟ سلام...
مینهی « سلام خانم کیم...چیزی شده؟ ٠
کیم « عا خانم هوانگ مثل اینکه فراموش کرده بودید امروز بچه ها کلاس فوق ندارند...نارا خیلی بیقراری میکنه...همه بچه ها رفتند...خواستم بگم اگر میشه بیاین دنبال نارا کوچولو....
مینهی « وایی...بله درست میگید...خیلی متاسفم...الان میام دنبالش...خدانگهدار...
تهیونگ « چیزی شده؟!
مینهی « آآآ امروز کلاس مهد کودک نارا زودتر تعطیل شده....باید برم دنبالش...به هر حال...ممنونم که اومدی...امیدوارم همیشه موفق باشی🙂
تهیونگ « واقعا دلم میخواست نارا رو ببینم پس گفتم « می..میشه بیام ببینمش؟
مینهی « کپ کرده بودم...بعد چند ثانیه به خودم اومدم...آ...آره حتما!
تهیونگ « مینهی سوار ماشین شد ومنم به سما ادرسی که اون بهم میداد میرفتم که تلفنش زنگ خورد....چهرش درهم رفت...
مینهی « الو...باز چیکار داری که زنگ زدی؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ ببینید جناب لی من بهتون گفتم نمیخوام راجب اون موضوع فکر کنم......هه...من بهتون جواب رد میدم...بارها تلاش کردی به دخترم تجا*ز کنی که تهدیدی برای من باشه...نمیخوا....
که گوشی توسط تهیونگ از دستش کشیده شد...
تهیونگ « مطمئنا هر مردی جریان رو میفهمید...حسابی عصبی شده بودم...با اخمای تو هم رفته گوشی از دستش کشیدم....
۱۶۴.۲k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.