چیزی در من میمیرد
چیزی در من میمیرد
هر قدر که زندگی میکنم
باد میآید و میرود
چیزی به جا نمیگذارد
مگر گذشتهی خویش را
گاهی فکر میکنم فقط در باد میتوانی زنده باشی
در گذشتهی من
انگار تمامِ آشیانههای پرندگان
پنجههای بازشدهی مهربانِ دستهای توست
دستهایت را، برای پرندهها، جاگذاشتهای
ابرها فکرهای مرا به تو میپیوندند
به همان دنیایی که در آن
نه تو هستی و نه من
که در آن، تنها، فکرهای سردشدهمان میتوانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتیست
وقتی که میگویند تو مُردهای...
👤 شهرام شیدایی
هر قدر که زندگی میکنم
باد میآید و میرود
چیزی به جا نمیگذارد
مگر گذشتهی خویش را
گاهی فکر میکنم فقط در باد میتوانی زنده باشی
در گذشتهی من
انگار تمامِ آشیانههای پرندگان
پنجههای بازشدهی مهربانِ دستهای توست
دستهایت را، برای پرندهها، جاگذاشتهای
ابرها فکرهای مرا به تو میپیوندند
به همان دنیایی که در آن
نه تو هستی و نه من
که در آن، تنها، فکرهای سردشدهمان میتوانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتیست
وقتی که میگویند تو مُردهای...
👤 شهرام شیدایی
- ۱۵۳
- ۱۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط