برخیز ای یار

برخیز ای یار
که افلاک به افسانه توست
جانِ ما در طرب از جلوه‌ی جانانه توست

ساقیان، ساغر دل بسته به لب‌های تواند
باده در جوشش از آن چشمِ پُر افسانه توست

ای که از نور تو آتش به دل سایه زدند
آفتاب آمده، روشن‌دلِ پیمانه توست

دل چو آیینه‌ شود گر بنمایی رخ خویش
عکس ما در دل هر ذره زِ کاشانه توست

پادشاهان همه سر بر قدمت می‌سایند
عشق فرمانروا و سِرّ سلطانه توست
🫀
دیدگاه ها (۰)

این منم ، همان که اندکی تنهایی و یک فنجان چای داغ ؛ حال دلش ...

خوبی‌های ما را فقط کسانی می‌بینند که خودشان خوبند. می‌دونی چ...

ابرها بہ آسمان تكيہ مےكنند، درختان بہ زمينو انسانها بـہ مهرب...

…«نگاهم‌در‌مشت‌ماه‌جا‌مانددر من درختی‌ستبا هزار چشمکه خواب ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط