آبنبات تلخ
part:51
ته : زیادی داری گوه میخوری
لیوناپریل : اینو زنت تصمیم میگیره
سوبین :ل....لینا....ن..نه......ن..نک....نکن...ب..بزار....م...منو.....ب...بکشه
لینا : باشه بیا جونمو بگیر
ته : نهههه(با داد
هانی : لینا میدونی چیکار میکنی
کوک : لینا دیونه شدیییی
لینا : عارع اون آبجیمه ازش مراقبت کنین
لیوناپریل : چه عالی یک دو سه شلیک
ته : نه نه لینا لینا تیر خورد اون اون غرق خون بود نصف بدنش ترکیده بود نه
لیوناپریل : کارم تمومه خدافظ عزیزانم
هانی : لی...لینا( با داد)
کوک : ای وای نه
ته : لینارو بغل میکنه و برای آخرین بار بوش میکنه
سوبین : با سرو وضع زخمی و خونیش بدو بدو میاد
سوبین : آبجیم نه تنهام نذار
هانی : سوبین اروم
کوک : بچه ها زنگ زدم آمبولانس
ته : د....دیگه....ل....لینا......رو.......ن...ندا....ندارم
سوبین : ه.....همش......ت....تق......تقصیر....م....نه(با کریه)
هانی : ن...نه
آمبولانس اومد و لینا رو برد
ته : اگه بمیره من چیکار کنم
سوبین : خ....خفه....شو.....گم..شو ......آب...جی....من نمیمیرهههههه(با دادو گریه)
هانی : بسه تمومش کنین
دکتر : خوانواده کیم لینا
همه باهم هجوم بردن سمتش
دکتر : خیلی شرمنده ما همه تلاشامونو کردیم ولی نصف بدنش ترکیده بود جمجمه سرش ترک خورده بود ولی خب نشد کاریش کرد اما میتونین اعضای سالم بدنش رو اهدا کنین
کوک : ته سوبین هانی این بهترین راهه
ته : ازم میخوای تیکه تیکه کنمش بدمش یکی دیگه؟
سوبین : همین کارو کنیم ته
ته : باشه
دکتر : خب یه بچه ای هست که بی سرپرسته قلب و همچنین یکی از چشم های خانوم لینا رو میدیم
ته : باشه
ویو شب
کوک : همه حالشون بد بود ناراحت بودن داشتیم درمورد این که برای خاک سپاریش چیکار کنیم حرف میزدیم که یهو گوشیم زنگ خورد
کوک : الو سلام شما؟
دکتر : سلام جناب جئون
کوک : آه شمایین دکتر چیزی شده
دکتر : بله یادتون میاد گفتم دختری هست که چشم و قلب خانوم لینا رو بهش دادیم
کوک : بله
دکتر : خوانواده ای هست که میخوان به سرپرستی بگیرنش ولی به نظرم خوانواده خوبی نیستن و با دخترا مثل هرزه برخورد میکنن اگه میشه خودتون به سرپرستی بگیرینش
کوک : باید منتظر باشید به تهیونگ بگم
دکتر : باشه
کوک : ته یچیزی شده
ته : چی (اعصبی)
کوک : اون بچهه بود که قلب و چشمم لینا رو بهش دادیم
ته : خب
کوک: یه خوانواده نامناسب دارن به سرپرستی میگیرنش
ته : نمیزاری اون بچه میاد اینجا فهمیدی
کوک : باشه
سوبین : داداش ته من دارم میرم
ته : کدوم جهنمی داری میری
سوبین : نمیتونم تو چشمات نگاه کنم آبجیم بخاطر من مرده میفهمی
ته : حق نداری بری لینا تورو به من سپرده
سوبین : اما
ته : اما و اگر نداریم فهمیدی
سوبین : باش
ته : زیادی داری گوه میخوری
لیوناپریل : اینو زنت تصمیم میگیره
سوبین :ل....لینا....ن..نه......ن..نک....نکن...ب..بزار....م...منو.....ب...بکشه
لینا : باشه بیا جونمو بگیر
ته : نهههه(با داد
هانی : لینا میدونی چیکار میکنی
کوک : لینا دیونه شدیییی
لینا : عارع اون آبجیمه ازش مراقبت کنین
لیوناپریل : چه عالی یک دو سه شلیک
ته : نه نه لینا لینا تیر خورد اون اون غرق خون بود نصف بدنش ترکیده بود نه
لیوناپریل : کارم تمومه خدافظ عزیزانم
هانی : لی...لینا( با داد)
کوک : ای وای نه
ته : لینارو بغل میکنه و برای آخرین بار بوش میکنه
سوبین : با سرو وضع زخمی و خونیش بدو بدو میاد
سوبین : آبجیم نه تنهام نذار
هانی : سوبین اروم
کوک : بچه ها زنگ زدم آمبولانس
ته : د....دیگه....ل....لینا......رو.......ن...ندا....ندارم
سوبین : ه.....همش......ت....تق......تقصیر....م....نه(با کریه)
هانی : ن...نه
آمبولانس اومد و لینا رو برد
ته : اگه بمیره من چیکار کنم
سوبین : خ....خفه....شو.....گم..شو ......آب...جی....من نمیمیرهههههه(با دادو گریه)
هانی : بسه تمومش کنین
دکتر : خوانواده کیم لینا
همه باهم هجوم بردن سمتش
دکتر : خیلی شرمنده ما همه تلاشامونو کردیم ولی نصف بدنش ترکیده بود جمجمه سرش ترک خورده بود ولی خب نشد کاریش کرد اما میتونین اعضای سالم بدنش رو اهدا کنین
کوک : ته سوبین هانی این بهترین راهه
ته : ازم میخوای تیکه تیکه کنمش بدمش یکی دیگه؟
سوبین : همین کارو کنیم ته
ته : باشه
دکتر : خب یه بچه ای هست که بی سرپرسته قلب و همچنین یکی از چشم های خانوم لینا رو میدیم
ته : باشه
ویو شب
کوک : همه حالشون بد بود ناراحت بودن داشتیم درمورد این که برای خاک سپاریش چیکار کنیم حرف میزدیم که یهو گوشیم زنگ خورد
کوک : الو سلام شما؟
دکتر : سلام جناب جئون
کوک : آه شمایین دکتر چیزی شده
دکتر : بله یادتون میاد گفتم دختری هست که چشم و قلب خانوم لینا رو بهش دادیم
کوک : بله
دکتر : خوانواده ای هست که میخوان به سرپرستی بگیرنش ولی به نظرم خوانواده خوبی نیستن و با دخترا مثل هرزه برخورد میکنن اگه میشه خودتون به سرپرستی بگیرینش
کوک : باید منتظر باشید به تهیونگ بگم
دکتر : باشه
کوک : ته یچیزی شده
ته : چی (اعصبی)
کوک : اون بچهه بود که قلب و چشمم لینا رو بهش دادیم
ته : خب
کوک: یه خوانواده نامناسب دارن به سرپرستی میگیرنش
ته : نمیزاری اون بچه میاد اینجا فهمیدی
کوک : باشه
سوبین : داداش ته من دارم میرم
ته : کدوم جهنمی داری میری
سوبین : نمیتونم تو چشمات نگاه کنم آبجیم بخاطر من مرده میفهمی
ته : حق نداری بری لینا تورو به من سپرده
سوبین : اما
ته : اما و اگر نداریم فهمیدی
سوبین : باش
- ۳.۰k
- ۰۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط