part
part:49
لینا : یعنی اگه اینو بخواد بهش میدی؟
ته : معلومه
کوک: اما آدما رو نمیخواد پولو وسایلشو میخواد
ته : به درک
لینا : هم خستم میرم بخوابم
هانی : اوهوم فردا کلی بدبختی داریم
همه رفتن خوابیدن اما این چهار نفر نمیدونستن آخرین خوابی هست که میتونن داشته باشن و نمیدونستن که اون زن باند رو نمیخواد و چیز با ارزش تری میخواد
ویو فردا صبح
لینا : از صبح بلند شدیم دیشب اصلا راحت نخوابیدن انگار یچی میخواست بشه دلشوره داشتم میترسیدم اظطراب داشتم خیلی حس بدی بود
ته : دیشب با کوک تو اینترنت زدم آدرس کجاست الان ساعت چنده
کوک : ساعت حدودا ۵
ته : چه زود داره شب میشه
لینا : عاره تا وسایل رو جمع کنیم دیر شد
کوک: ته اگه الان راه بیوفتیم دقیقا ساعت ۱۲ اونجاییم
هانی : چقدر دوره واسه چی انقدر دور
کوک : اونجا یه جای متروکه و دور از چشمه
لینا : واقعا دوره
ته : حدود هفت هشت ساعت راه خب بریم
بقیه : بریم
ویو راه
لینا: جاده خطرناکی بود ترسناک بود
کوک : ته چقدر مونده
ته : الان میرسیم یه کارخونه قطعات فلزیه که خیلی وقته پلمپ شده
هانی : چرا پلمپ شده؟
لینا : عاره چرا؟
کوک : چون اونجا فقط قطعات فلزی درست نمیکردن
هانی : پس چیکار میکردن
ته : آدم فروشی به علاوه جا به جایی مدا و اسلحه های گرم و سرد
لینا : ای وای نکنه میخوان سوبینو بفروشن
ته : نه بابا
ویو دم در کارخونه
لینا : رسیدیم کارخونه ترسناکی بود
ته : بریم داخل
کوک : بریم
هانی : رفتیم داخل از ترس داشتم میلرزیدم
لینا : او.....اون .....سوبینههههههه
هانی : بیهوشه خدا جون حتما داره سکته میکنه
لینا : یعنی اگه اینو بخواد بهش میدی؟
ته : معلومه
کوک: اما آدما رو نمیخواد پولو وسایلشو میخواد
ته : به درک
لینا : هم خستم میرم بخوابم
هانی : اوهوم فردا کلی بدبختی داریم
همه رفتن خوابیدن اما این چهار نفر نمیدونستن آخرین خوابی هست که میتونن داشته باشن و نمیدونستن که اون زن باند رو نمیخواد و چیز با ارزش تری میخواد
ویو فردا صبح
لینا : از صبح بلند شدیم دیشب اصلا راحت نخوابیدن انگار یچی میخواست بشه دلشوره داشتم میترسیدم اظطراب داشتم خیلی حس بدی بود
ته : دیشب با کوک تو اینترنت زدم آدرس کجاست الان ساعت چنده
کوک : ساعت حدودا ۵
ته : چه زود داره شب میشه
لینا : عاره تا وسایل رو جمع کنیم دیر شد
کوک: ته اگه الان راه بیوفتیم دقیقا ساعت ۱۲ اونجاییم
هانی : چقدر دوره واسه چی انقدر دور
کوک : اونجا یه جای متروکه و دور از چشمه
لینا : واقعا دوره
ته : حدود هفت هشت ساعت راه خب بریم
بقیه : بریم
ویو راه
لینا: جاده خطرناکی بود ترسناک بود
کوک : ته چقدر مونده
ته : الان میرسیم یه کارخونه قطعات فلزیه که خیلی وقته پلمپ شده
هانی : چرا پلمپ شده؟
لینا : عاره چرا؟
کوک : چون اونجا فقط قطعات فلزی درست نمیکردن
هانی : پس چیکار میکردن
ته : آدم فروشی به علاوه جا به جایی مدا و اسلحه های گرم و سرد
لینا : ای وای نکنه میخوان سوبینو بفروشن
ته : نه بابا
ویو دم در کارخونه
لینا : رسیدیم کارخونه ترسناکی بود
ته : بریم داخل
کوک : بریم
هانی : رفتیم داخل از ترس داشتم میلرزیدم
لینا : او.....اون .....سوبینههههههه
هانی : بیهوشه خدا جون حتما داره سکته میکنه
- ۲.۴k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط