رمان ترسناک
#رمان ترسناک
#بی_صدا_بمیر 3 ⛔ 🔪 ⚠
❌ شب بیست و یکم ( فصل سوم)
این داستان: ورود ممنوع
ملانیا در چهار دیواری اتاقک دستشویی منتظر رفتن خدمتکار ها بود اما نمی توانست تحمل کند....بوی شدید خون و بوی لجنی که از کاسه ی توالت بلند می شد...حالش را بهم می زد او دیگر نمی توانست از اتاقک دستشویی خارج شد چشمش به کانال هوای بالای روشویی خورد...تنها راه نجات او....دیگر ترسی نداشت باید فرار می کرد ....به سمت در دستشویی رفت ان را قفل کرد تا کسی داخل نشود... روی سنگ روشویی رفت چاقوی همه کاره اش را درآورد....
خوشبختانه پیچ ها راحت بازشدند اما او خبر نداشت وارد چه جهنمی می شود....در کانال را گذاشت روی رو شویی و با دستانش از آن گرفت و بالا رفت....داخل شد.....هوای سردی در کانال جریان داشت او با خود می گفت مطمئنا این به یه راه خروج وصله... سریع راه کانال را در پیش گرفت و در دل تاریکی آن چهار دست و پا جلو می رفت....هیج چیز دیده نمیشد امکان داشت در دل این تاریکی هر موجودی منتظر او باشد....
اوه خدایا من نور.....
این زمزمه ی ملانیا در دلش بود سرعتش را کم کرد به منبع نور رسید دریچه ی دیگری بود....خم شد به پایین نگاه کند یک سالن خالی و سرد بود که روی دیوار نوشته بود خروج اضطراری.... خم شد روی در نوشته بود ..ورود ممنوع.... او مطمئن بود ان را خروج است سریع چاقویش را از جیب درآورد که از دستش در رفت و لیز خورد به سمت کانال بغلی اش رفت که شیب تندی داشت....اوه لعنتی به سمتش چرخید و جلو تر رفت چیزی نمی دید دستش را روی کف آهنی کانال می کشید تا چاقو همه کاره اش را پیدا کند کوش پس از این ناگهان دستش به دستی دیگر خورد....خشکش زد قبلش انگار ایستاده بود و انگشتانش گز گز می کرد دستی که به آن خورده بود بسیار سرد و ظریف بود آن را کمی تکان داد اما عکس العملی نشان نداد که ناگهان متوجه شد دست بیش از حد سبک است آن را به سمت خود کشید....
دستی بریده شده از آرنج جلویش ظاهر شد از شدت ترس و تهوع فریاد وحشتناکی کشید که در کانال های هوا اکو میشد اشک از چشمانش می ریخت.....او دیگر لو رفته...صدای خدمتکار ها را می شنید....
دیگر فرصتی نداشت جلوتر رفت قرمزی چاقو به چشمش خورد سریع آن را برداشت و به سمت دریچه رفت یک به یک پیچ هایش را باز می کرد....
اینم آخری تموم شد.....
در دریچه را کنار زد پاهایش را آویزان کرد و به زمین افتاد آی آی.....کمرش درد گرفت سالن عجیب و غریب بود روی دیوار ها پر از اسم بود....
ادامه در نظرات.....
#بی_صدا_بمیر 3 ⛔ 🔪 ⚠
❌ شب بیست و یکم ( فصل سوم)
این داستان: ورود ممنوع
ملانیا در چهار دیواری اتاقک دستشویی منتظر رفتن خدمتکار ها بود اما نمی توانست تحمل کند....بوی شدید خون و بوی لجنی که از کاسه ی توالت بلند می شد...حالش را بهم می زد او دیگر نمی توانست از اتاقک دستشویی خارج شد چشمش به کانال هوای بالای روشویی خورد...تنها راه نجات او....دیگر ترسی نداشت باید فرار می کرد ....به سمت در دستشویی رفت ان را قفل کرد تا کسی داخل نشود... روی سنگ روشویی رفت چاقوی همه کاره اش را درآورد....
خوشبختانه پیچ ها راحت بازشدند اما او خبر نداشت وارد چه جهنمی می شود....در کانال را گذاشت روی رو شویی و با دستانش از آن گرفت و بالا رفت....داخل شد.....هوای سردی در کانال جریان داشت او با خود می گفت مطمئنا این به یه راه خروج وصله... سریع راه کانال را در پیش گرفت و در دل تاریکی آن چهار دست و پا جلو می رفت....هیج چیز دیده نمیشد امکان داشت در دل این تاریکی هر موجودی منتظر او باشد....
اوه خدایا من نور.....
این زمزمه ی ملانیا در دلش بود سرعتش را کم کرد به منبع نور رسید دریچه ی دیگری بود....خم شد به پایین نگاه کند یک سالن خالی و سرد بود که روی دیوار نوشته بود خروج اضطراری.... خم شد روی در نوشته بود ..ورود ممنوع.... او مطمئن بود ان را خروج است سریع چاقویش را از جیب درآورد که از دستش در رفت و لیز خورد به سمت کانال بغلی اش رفت که شیب تندی داشت....اوه لعنتی به سمتش چرخید و جلو تر رفت چیزی نمی دید دستش را روی کف آهنی کانال می کشید تا چاقو همه کاره اش را پیدا کند کوش پس از این ناگهان دستش به دستی دیگر خورد....خشکش زد قبلش انگار ایستاده بود و انگشتانش گز گز می کرد دستی که به آن خورده بود بسیار سرد و ظریف بود آن را کمی تکان داد اما عکس العملی نشان نداد که ناگهان متوجه شد دست بیش از حد سبک است آن را به سمت خود کشید....
دستی بریده شده از آرنج جلویش ظاهر شد از شدت ترس و تهوع فریاد وحشتناکی کشید که در کانال های هوا اکو میشد اشک از چشمانش می ریخت.....او دیگر لو رفته...صدای خدمتکار ها را می شنید....
دیگر فرصتی نداشت جلوتر رفت قرمزی چاقو به چشمش خورد سریع آن را برداشت و به سمت دریچه رفت یک به یک پیچ هایش را باز می کرد....
اینم آخری تموم شد.....
در دریچه را کنار زد پاهایش را آویزان کرد و به زمین افتاد آی آی.....کمرش درد گرفت سالن عجیب و غریب بود روی دیوار ها پر از اسم بود....
ادامه در نظرات.....
۴.۰k
۲۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.