رمان.ترسناک بی صدا بمیر 2 ⚠ 🃏 💉
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 2 ⚠ 🃏 💉
❌ شب بیستم(پایان فصل دوم✅ )
این داستان: فرار
به محض خارج شدن از اتاق می بیند که دو نفر از خدمه هتل به او خیره شده اند؟ یکی از آن ها با لبخندی شیطانی پرسید: مشکلی پیش اومده از اتاقتون اومدین بیرون؟
ملانیا نمی تواند چیزی بگوید چشمانش به دنبال ریک است ناگهان می گوید: اخه یهو صدای کوبیده شدن چیزی اومد ترسیدم....
آن خانم خدمتکار گفت: ما بودیم داشتیم لامپ دیوار رو نصب می کردیم...
ملانیا می گوید: آهااان راستش دستشویی داشتم کدوم طرفه؟
خدمتکار می گوید: طبقه پایین از پله ها پایین برین می بینین...
ملانیا سریع به سمت پله ها می رود و یکی یکی پایین می رود منتظر است خدمتکار ها بروند اما آنها انجا ایستاده اند و مثل زامبی به ملانیا خیره شده اند او مجبور می شود پایین برود با رسیدن به طبقه پایین تعدادی خدمتکار را می بیند که زمین را تمیز می کنند....و مهمانان دارند از هتل خارج می شوند ملانیا به محض دیدن در که باز است سریع تند تند به سمت آن می رود که با خروج آخرین مهمان خدمتکار در را محکم می بنند و قفل هایش را می گذارد...صدای کوبیدا شدن کل سالن را فرا گرفت...خدمتکار با صورتی جدی به سمت ملانیا بر می گردد و می گوید خانم...مشکلی پیش اومده؟؟
ملانیا می گوید می خواستم هوا بخورم....
خدمتکار می گوید : الان هوا تاریکه وقت مناسبی نیست
ملانیا راهش را به سمت دستشویی کج می کند قفل آهنی اش را باز می کند و داخل می شود و با لگدی در را می بندد و شروع به گریه کردن می کند....خدایا چطور از این خراب شده بیام بیرون....الان مهمونا رفتن پس ماشینی هم در حقییت نیست چطوری فرار کنیم از جهنم....
او در حین گریه اصلا خبر نداشت رئیس هتل در حال شستن دستان خود است با دیدن او رنگش پرید ناخن هایش ناگهان کدر شدند ترسی که به وجود ملانیا امد همچون نیش عقربی سهمگین بود....رئیس به او خیره شده بود و گفت: چرا مگه مشکلی پیش اومده؟؟
ملانیا کمی خیالش راحت شد که چیز اضافی نگفته دروغی سر هم کرد و گفت: آخه ما قرار بود هر چه زود تر بریم مادر من مریضه باید به عملش برسم....
رئیس دستانش را خشک می کند و دستمال کاغذی را درون سطل زباله می اندازد و می گوید فردا یه اتوبوس میاد....سپس از دستشویی خارج می شود....
ملانیا حسابی سردرگم است به سمت شیر اب می رود که ناگهان شوک دیگری او را فرا می گیرد خدای من... درون سطل زباله پر از دستمال های خونی است رنگ و بوی خون تازه است.....
او دیگر تحملش را ندارد وارد دستشویی می شود تا آنجا بماند و چند ساعت بعد که خدمتکار ها کارشان تمام شد برود به سمت در ورودی و از آنجا خارج شود.....
❌ شب بیستم(پایان فصل دوم✅ )
این داستان: فرار
به محض خارج شدن از اتاق می بیند که دو نفر از خدمه هتل به او خیره شده اند؟ یکی از آن ها با لبخندی شیطانی پرسید: مشکلی پیش اومده از اتاقتون اومدین بیرون؟
ملانیا نمی تواند چیزی بگوید چشمانش به دنبال ریک است ناگهان می گوید: اخه یهو صدای کوبیده شدن چیزی اومد ترسیدم....
آن خانم خدمتکار گفت: ما بودیم داشتیم لامپ دیوار رو نصب می کردیم...
ملانیا می گوید: آهااان راستش دستشویی داشتم کدوم طرفه؟
خدمتکار می گوید: طبقه پایین از پله ها پایین برین می بینین...
ملانیا سریع به سمت پله ها می رود و یکی یکی پایین می رود منتظر است خدمتکار ها بروند اما آنها انجا ایستاده اند و مثل زامبی به ملانیا خیره شده اند او مجبور می شود پایین برود با رسیدن به طبقه پایین تعدادی خدمتکار را می بیند که زمین را تمیز می کنند....و مهمانان دارند از هتل خارج می شوند ملانیا به محض دیدن در که باز است سریع تند تند به سمت آن می رود که با خروج آخرین مهمان خدمتکار در را محکم می بنند و قفل هایش را می گذارد...صدای کوبیدا شدن کل سالن را فرا گرفت...خدمتکار با صورتی جدی به سمت ملانیا بر می گردد و می گوید خانم...مشکلی پیش اومده؟؟
ملانیا می گوید می خواستم هوا بخورم....
خدمتکار می گوید : الان هوا تاریکه وقت مناسبی نیست
ملانیا راهش را به سمت دستشویی کج می کند قفل آهنی اش را باز می کند و داخل می شود و با لگدی در را می بندد و شروع به گریه کردن می کند....خدایا چطور از این خراب شده بیام بیرون....الان مهمونا رفتن پس ماشینی هم در حقییت نیست چطوری فرار کنیم از جهنم....
او در حین گریه اصلا خبر نداشت رئیس هتل در حال شستن دستان خود است با دیدن او رنگش پرید ناخن هایش ناگهان کدر شدند ترسی که به وجود ملانیا امد همچون نیش عقربی سهمگین بود....رئیس به او خیره شده بود و گفت: چرا مگه مشکلی پیش اومده؟؟
ملانیا کمی خیالش راحت شد که چیز اضافی نگفته دروغی سر هم کرد و گفت: آخه ما قرار بود هر چه زود تر بریم مادر من مریضه باید به عملش برسم....
رئیس دستانش را خشک می کند و دستمال کاغذی را درون سطل زباله می اندازد و می گوید فردا یه اتوبوس میاد....سپس از دستشویی خارج می شود....
ملانیا حسابی سردرگم است به سمت شیر اب می رود که ناگهان شوک دیگری او را فرا می گیرد خدای من... درون سطل زباله پر از دستمال های خونی است رنگ و بوی خون تازه است.....
او دیگر تحملش را ندارد وارد دستشویی می شود تا آنجا بماند و چند ساعت بعد که خدمتکار ها کارشان تمام شد برود به سمت در ورودی و از آنجا خارج شود.....
۳.۹k
۲۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.