پارت 1 رمان نقاب آمین نویسنده: izeinabii
#پارت_1 رمان #نقاب_آمین نویسنده: #izeinabii
رمان نقاب آمین
**توجه :تمام مطالب این رمان کاملا غیر واقعی و بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده است**
آمین:
صورتم از شدت عصبانیت گر گرفته بود..قلبم محکم می کوبید و گرما تمام اطرافم رو شایدم تمام وجودم رو احاطه کرده بود .
سیمین تاج محتشم.
متولد بیست و سه مرداد یک هزار و سیصد و پنجاه و نه ، نام پدر آسف نام مادر سمیه ، معروف به سیتا ، مترجم ، بدون هیچ سابقه ی خلافی ، مطلقه ، دارای یک فرزند پسر به اسم نیهاد محتشم !
پوفی کردم و پرونده رو پرت کردم روی میز و دراز کشیدم روی کاناپه ی راحتش .. چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_کی میخوای این رفتار های زشتت رو بذاری کنار؟
دستی به کمرم کشیدم و گفتم:
_یه چای نبات داغ مشتی وار میخوام ..
به در اشاره کرد و گفت:
_پاشو .. اول کار بعد چای نبات !
چشمام رو بستم و سرم رو مالیدم .. تیر می کشید و دم نمی زدم.
_تا چای نبات بهم ندی کار تعطیله..اول شارژم کن بعد ازم کار بکش!
_من نمی دونم کدوم بی فکری به تو دختر بچه ی بی فرهنگ اجازه داده وارد همچین سازمانی بشی.
پا گذاشته بود روی خط قرمزم و تخس و شوخ بودن کافی نبود..
باید جدیت ام هم تجربه می کرد.
از جام بلند شدم و با چشمای به خون نشسته ام زل زدم توی چشمای عسلی اش و گفتم :
_دفعه ی آخرت باشه راجع به کسی که منو آورده اینجا اینطوری صحبت می کنی ! بعدم این چیزا فضولیش به تو نیومده .. من همینم که می بینی .. مشکلی ام داشته باشم حلش می کنم ولی تو کسی نیستی که از من ایراد در بیاری .. من خودم استاد این چیزام .. پس ببندش!
اخم کرد و با عصبانیت رفت سمت تلفن و شماره ای رو گرفت و رو به من گفت:
_وقتی با تیپا انداختمت بیرون می فهمی نباید با بزرگ ترت اینطوری صحبت کنی!
پرونده رو داخل کیفم قرار دادم و گفتم:
_هر وقت یاد گرفتی باهام درست رفتار کنی این چیزا رو ازم انتظار داشته باش!
رفتم پشت پنجره و به اراجیفش گوش سپردم.
_شورش رو درآورده .. به بنده احترام نمی ذاره.. عین دختر بچه های پنج ساله رفتار می کنه..از همه بدتر اینکه به من توهین می کنه .. نه الان .. بلکه همیشه!
از پشت پنجره مرد سیاه پوش رو دیدم که با قدم های محکم به سمت ساختمون گام بر می داشت.. مثل همیشه .. مقتدر و قوی .. مسلط و آروم ..!
شاهو ..!
_بله چشم .. که اینطور .. خدانگهدار.. بله چشم خدانگهدارتون..
با پوزخند به چهره ی مایوس اش زل زدم و گفتم:
_اخراج شدم؟
کارد میزدی خونش در نمی اومد !
دستشو مشت کرد و گفت:
_این بار بخشیدنت ..ولی دفعه ی بعد..
قهقه ای زدم و گفتم..
♡
#فالو_لایک_کامنت_فراموش_نشه❤ #هنری #CLIP_VIDEO #خاص #زیبا #جذاب #قشنگ #شیک #بینظیر #جـمیـݪ_رائـع_روعــہ_ابــداع #BEAUTIFUL_NICE
رمان نقاب آمین
**توجه :تمام مطالب این رمان کاملا غیر واقعی و بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده است**
آمین:
صورتم از شدت عصبانیت گر گرفته بود..قلبم محکم می کوبید و گرما تمام اطرافم رو شایدم تمام وجودم رو احاطه کرده بود .
سیمین تاج محتشم.
متولد بیست و سه مرداد یک هزار و سیصد و پنجاه و نه ، نام پدر آسف نام مادر سمیه ، معروف به سیتا ، مترجم ، بدون هیچ سابقه ی خلافی ، مطلقه ، دارای یک فرزند پسر به اسم نیهاد محتشم !
پوفی کردم و پرونده رو پرت کردم روی میز و دراز کشیدم روی کاناپه ی راحتش .. چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_کی میخوای این رفتار های زشتت رو بذاری کنار؟
دستی به کمرم کشیدم و گفتم:
_یه چای نبات داغ مشتی وار میخوام ..
به در اشاره کرد و گفت:
_پاشو .. اول کار بعد چای نبات !
چشمام رو بستم و سرم رو مالیدم .. تیر می کشید و دم نمی زدم.
_تا چای نبات بهم ندی کار تعطیله..اول شارژم کن بعد ازم کار بکش!
_من نمی دونم کدوم بی فکری به تو دختر بچه ی بی فرهنگ اجازه داده وارد همچین سازمانی بشی.
پا گذاشته بود روی خط قرمزم و تخس و شوخ بودن کافی نبود..
باید جدیت ام هم تجربه می کرد.
از جام بلند شدم و با چشمای به خون نشسته ام زل زدم توی چشمای عسلی اش و گفتم :
_دفعه ی آخرت باشه راجع به کسی که منو آورده اینجا اینطوری صحبت می کنی ! بعدم این چیزا فضولیش به تو نیومده .. من همینم که می بینی .. مشکلی ام داشته باشم حلش می کنم ولی تو کسی نیستی که از من ایراد در بیاری .. من خودم استاد این چیزام .. پس ببندش!
اخم کرد و با عصبانیت رفت سمت تلفن و شماره ای رو گرفت و رو به من گفت:
_وقتی با تیپا انداختمت بیرون می فهمی نباید با بزرگ ترت اینطوری صحبت کنی!
پرونده رو داخل کیفم قرار دادم و گفتم:
_هر وقت یاد گرفتی باهام درست رفتار کنی این چیزا رو ازم انتظار داشته باش!
رفتم پشت پنجره و به اراجیفش گوش سپردم.
_شورش رو درآورده .. به بنده احترام نمی ذاره.. عین دختر بچه های پنج ساله رفتار می کنه..از همه بدتر اینکه به من توهین می کنه .. نه الان .. بلکه همیشه!
از پشت پنجره مرد سیاه پوش رو دیدم که با قدم های محکم به سمت ساختمون گام بر می داشت.. مثل همیشه .. مقتدر و قوی .. مسلط و آروم ..!
شاهو ..!
_بله چشم .. که اینطور .. خدانگهدار.. بله چشم خدانگهدارتون..
با پوزخند به چهره ی مایوس اش زل زدم و گفتم:
_اخراج شدم؟
کارد میزدی خونش در نمی اومد !
دستشو مشت کرد و گفت:
_این بار بخشیدنت ..ولی دفعه ی بعد..
قهقه ای زدم و گفتم..
♡
#فالو_لایک_کامنت_فراموش_نشه❤ #هنری #CLIP_VIDEO #خاص #زیبا #جذاب #قشنگ #شیک #بینظیر #جـمیـݪ_رائـع_روعــہ_ابــداع #BEAUTIFUL_NICE
۳.۷k
۲۳ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.