پارت 2 رمان نقاب آمین نویسنده: izeinabii
#پارت_2 رمان #نقاب_آمین نویسنده: #izeinabii
رمان نقاب آمین
**توجه :تمام مطالب این رمان کاملا غیر واقعی و بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده است**
قهقه ای زدم و گفتم:
_تو متوجه نیستی عزیز دلم.. این سازمان به من احتیاج داره.. اونا براشون مهم نیست من چجوری ام یا چجوری رفتار می کنم ... تنها چیزی که واسشون اهمیت داره سود رسوندنم و موفق آمیز بودن ماموریت هایی که انجام می دم نه چیز های حوصله سر بر مغز امثال تو !
صورتش از خشم قرمز شده بود .. با فریاد به در اشاره کرد و گفت:
_گمشو بیرون .
رفتم سمتش و با پوزخند مسخره ای بهش زل زدم و گفتم:
_اینم شخصیت واقعیت .. هه .. هادی بای بای!
***
پله ها رو سریع پایین رفتم .. با دیدن شاهو قدمام رو آروم تر برداشتم تا بتونم بیشتر ببینمش و ارزیابی اش کنم.
تنها کسی بود که نتونسته بودم بعد این همه سال یخ اش رو آب کنم .
با نزدیک شدنش سلام کردم .
با دیدنم ایستاد و آروم سرش رو آورد نزدیک و در گوشم گفت:
_پارک نزدیک بازار روز..ساعت یازده شب .. با چادر بیا و یه حلقه ام بنداز دستت!
سری تکون دادم و رد شدم.
چیز عجیبی نبود..حتما یه ماموریت جدید در پیش داشتم.
با دیدن تهمینه نگاهمو دادم به رو به رو و بی اعتنا از کنارش گذشتم.
با دیدنم شاهو رو صدا زد.
_آقای جدیدی؟
شاهو برگشت سمتش .
تهمینه چادرش رو توی دستش مشت کرده بود و از اضطراب صداش می لرزید.
_اگه میشه امشب توی کافه یه قهوه مهمون من باشید .. واقعیتش من یه چیز خیلی مهم می خوام بهتون بگم.
شاهو سری تکون داد و گفت:
_باشه چه ساعتی؟
_ده شب.
_حله.
با رفتن شاهو منم به راهم ادامه دادم.
تهمینه این روزا زیادی تو چشم بود و همه منتظر بودن یه ماموریت دیگه رو خراب کنه و پرتش کنن بیرون.
_آمین..
برگشتم سمت صدا..
کیوان ..
با دیدنش نیم چه لبخندی زدم و گفتم:
_اصلا عوض نشدی پسر..
خندید و گفت:
_اما تو تپل شدی .. چی کار کردی با خودت؟ خیلی خوش می گذره نه؟!
لبخند بی روحی زدم و گفتم:
_عوض شدن که بد نیست ، عوضی شدن بده ..!
سرشو انداخت پایین و گفت:
_هنورم دلگیری ازم؟
_دلگیر نه .. دردایی که کشیدمو فراموش نمی کنم.. اما آدمایی که باعث ناراحتیم شدنو خیلی زود میزارم کنار..
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_در کل خوشحال شدم ..خداحافظ.
حرفی نداشت.. همه ی شمشیرا رو از رو بسته بودم.
_منم همینطور .. خداحافظ .
***********
#خاص #زیبا #جذاب #قشنگ #CLIP_VIDEO #هنری #شیک #بینظیر #فالو_لایک_کامنت_فراموش_نشه❤ #BEAUTIFUL_NICE #جـمیـݪ_رائـع_روعــہ_ابــداع
رمان نقاب آمین
**توجه :تمام مطالب این رمان کاملا غیر واقعی و بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده است**
قهقه ای زدم و گفتم:
_تو متوجه نیستی عزیز دلم.. این سازمان به من احتیاج داره.. اونا براشون مهم نیست من چجوری ام یا چجوری رفتار می کنم ... تنها چیزی که واسشون اهمیت داره سود رسوندنم و موفق آمیز بودن ماموریت هایی که انجام می دم نه چیز های حوصله سر بر مغز امثال تو !
صورتش از خشم قرمز شده بود .. با فریاد به در اشاره کرد و گفت:
_گمشو بیرون .
رفتم سمتش و با پوزخند مسخره ای بهش زل زدم و گفتم:
_اینم شخصیت واقعیت .. هه .. هادی بای بای!
***
پله ها رو سریع پایین رفتم .. با دیدن شاهو قدمام رو آروم تر برداشتم تا بتونم بیشتر ببینمش و ارزیابی اش کنم.
تنها کسی بود که نتونسته بودم بعد این همه سال یخ اش رو آب کنم .
با نزدیک شدنش سلام کردم .
با دیدنم ایستاد و آروم سرش رو آورد نزدیک و در گوشم گفت:
_پارک نزدیک بازار روز..ساعت یازده شب .. با چادر بیا و یه حلقه ام بنداز دستت!
سری تکون دادم و رد شدم.
چیز عجیبی نبود..حتما یه ماموریت جدید در پیش داشتم.
با دیدن تهمینه نگاهمو دادم به رو به رو و بی اعتنا از کنارش گذشتم.
با دیدنم شاهو رو صدا زد.
_آقای جدیدی؟
شاهو برگشت سمتش .
تهمینه چادرش رو توی دستش مشت کرده بود و از اضطراب صداش می لرزید.
_اگه میشه امشب توی کافه یه قهوه مهمون من باشید .. واقعیتش من یه چیز خیلی مهم می خوام بهتون بگم.
شاهو سری تکون داد و گفت:
_باشه چه ساعتی؟
_ده شب.
_حله.
با رفتن شاهو منم به راهم ادامه دادم.
تهمینه این روزا زیادی تو چشم بود و همه منتظر بودن یه ماموریت دیگه رو خراب کنه و پرتش کنن بیرون.
_آمین..
برگشتم سمت صدا..
کیوان ..
با دیدنش نیم چه لبخندی زدم و گفتم:
_اصلا عوض نشدی پسر..
خندید و گفت:
_اما تو تپل شدی .. چی کار کردی با خودت؟ خیلی خوش می گذره نه؟!
لبخند بی روحی زدم و گفتم:
_عوض شدن که بد نیست ، عوضی شدن بده ..!
سرشو انداخت پایین و گفت:
_هنورم دلگیری ازم؟
_دلگیر نه .. دردایی که کشیدمو فراموش نمی کنم.. اما آدمایی که باعث ناراحتیم شدنو خیلی زود میزارم کنار..
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_در کل خوشحال شدم ..خداحافظ.
حرفی نداشت.. همه ی شمشیرا رو از رو بسته بودم.
_منم همینطور .. خداحافظ .
***********
#خاص #زیبا #جذاب #قشنگ #CLIP_VIDEO #هنری #شیک #بینظیر #فالو_لایک_کامنت_فراموش_نشه❤ #BEAUTIFUL_NICE #جـمیـݪ_رائـع_روعــہ_ابــداع
۴.۷k
۲۳ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.