پارت 3 رمان نقاب آمین نویسنده: izeinabii
#پارت_3 رمان #نقاب_آمین نویسنده: #izeinabii
رمان نقاب آمین
**توجه :تمام مطالب این رمان کاملا غیر واقعی و بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده است**
شش سال پیش
با دیدن علی از جام بلند شدم .
قدم هاشو ساده برداشت و لبخندی زد.
از شرم و خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم :
_سلام.
لبخند مهربونشو پررنگ تر کرد و گفت:
_سلام .. آمین خانم .. با بچه ها آشنا شدی؟
_نه .
_چرا؟
_روم نشد.
_راحت باش نترس اصلا .
_نمی ترسم.
_واقعا؟
_آره.
_تو دختر شجاعی هستی آمین.
با شنیدن این حرف لبخند زدم و مطمئن بودم لپام گلی شده .
_مرسی.
شالم رو جلو کشید و گفت:
_این جا موهای خرمایی ات رو بپوشون..
_چرا؟
_ممکنه بعضی ها کشته بشن..
_واسه ی چی آخه؟
_کشته مرده ی موهات که میاد روی پیشونیت !
******
قلتی زدم و از روی تخت بلند شدم.
هزار ماهی دریا فدای آبی دریا
هزار گله ی درنا فدای وسعت آبی
برس رو به موهام کشیدم و رفتم سمت لوازم آرایشم .
یه آرایش معمولی و یه تیپ خفن.. !
سیروان با دیدنم اومد سمتمو محکم بغلم کرد.
با قهقه از بغلش اومدم بیرون و گفتم:
_دیوونه ..
لپمو کشید و گفت:
_دلبرک دلتنگت بودما..
خندیدم و گفتم :
_منم عشقم.. حالا بزار دو دیقه بشینم که خسته ی راهم.
خندید و گفت:
_وای بشین بچه ات نیوفته!
به حالت مسخره ای دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم:
_آخ آخ لگد زد بچم..
درحالی که سیروان غش کرده بود از خنده و گارسون با تعجب به قیافه های مشنگ ما دوتا زل زده بود غذامونو سفارش دادم.
یه کم آب نوشیدم و گفتم :
_وای سیری نگم برات..
_تو فقط بگو سیری..مردم برات که!
_خو حالا لوس .. امروز یه پسره گیر داده بود بهم که آره یا بام رل می زنی یا زنم میشی ..
اخماش رفت توهم و پرسید:
_ها؟
غش غش خندیدم و گفتم:
_منم گفتم خودم صاحب دارم .
لبخندش دوباره جون گرفت و گفت:
_کم نقش بیا دلبرک ..
_نقش کجا بود .. جدی می گم.
_آره آره جدی میگی !
رومو کردم اون ور و گفتم :
_باور نکن.
دوباره افتاد به جون لپامو گفت:
_زیاد اذیت کنی بجا غذاعه میخورمت!
_دوباره لوس شدی تو پسرک؟!
با آوردن سفارش مون دست از دیوونه بازی برداشتیم و سکوت کردیم تا گارسون بره و دوباره ادامه بدیم .
قبل از اینکه غذا رو بخورم بوشو استشمام کردم و گفتم :
_فقط بوش..
چشمکی زد و گفت:
_فقط مزه اش!
_ایش.. شما پسرا اصلا از احساسات چیزی سر در نمیارید فقط خوشتون میاد مزه همه چیو بچشید!
چشماش زو خبیث کرد و گفت:
_دقیقا.. الان چند وقتیه چشیدن مزه ی تو رو هوس کردم!
یه دونه برگ از سالاد رو سمتش پرت کردم و گفتم:
_ خب؟
_همین که من گفتم .. توام اگه خوشت نمیاد از مدل من می تونی بری با اهلش !
لباشو آویزون کرد و گفت:
_من با تو دوس دارم این چیزا رو!
رمان نقاب آمین
**توجه :تمام مطالب این رمان کاملا غیر واقعی و بر اساس تخیل نویسنده نوشته شده است**
شش سال پیش
با دیدن علی از جام بلند شدم .
قدم هاشو ساده برداشت و لبخندی زد.
از شرم و خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم :
_سلام.
لبخند مهربونشو پررنگ تر کرد و گفت:
_سلام .. آمین خانم .. با بچه ها آشنا شدی؟
_نه .
_چرا؟
_روم نشد.
_راحت باش نترس اصلا .
_نمی ترسم.
_واقعا؟
_آره.
_تو دختر شجاعی هستی آمین.
با شنیدن این حرف لبخند زدم و مطمئن بودم لپام گلی شده .
_مرسی.
شالم رو جلو کشید و گفت:
_این جا موهای خرمایی ات رو بپوشون..
_چرا؟
_ممکنه بعضی ها کشته بشن..
_واسه ی چی آخه؟
_کشته مرده ی موهات که میاد روی پیشونیت !
******
قلتی زدم و از روی تخت بلند شدم.
هزار ماهی دریا فدای آبی دریا
هزار گله ی درنا فدای وسعت آبی
برس رو به موهام کشیدم و رفتم سمت لوازم آرایشم .
یه آرایش معمولی و یه تیپ خفن.. !
سیروان با دیدنم اومد سمتمو محکم بغلم کرد.
با قهقه از بغلش اومدم بیرون و گفتم:
_دیوونه ..
لپمو کشید و گفت:
_دلبرک دلتنگت بودما..
خندیدم و گفتم :
_منم عشقم.. حالا بزار دو دیقه بشینم که خسته ی راهم.
خندید و گفت:
_وای بشین بچه ات نیوفته!
به حالت مسخره ای دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم:
_آخ آخ لگد زد بچم..
درحالی که سیروان غش کرده بود از خنده و گارسون با تعجب به قیافه های مشنگ ما دوتا زل زده بود غذامونو سفارش دادم.
یه کم آب نوشیدم و گفتم :
_وای سیری نگم برات..
_تو فقط بگو سیری..مردم برات که!
_خو حالا لوس .. امروز یه پسره گیر داده بود بهم که آره یا بام رل می زنی یا زنم میشی ..
اخماش رفت توهم و پرسید:
_ها؟
غش غش خندیدم و گفتم:
_منم گفتم خودم صاحب دارم .
لبخندش دوباره جون گرفت و گفت:
_کم نقش بیا دلبرک ..
_نقش کجا بود .. جدی می گم.
_آره آره جدی میگی !
رومو کردم اون ور و گفتم :
_باور نکن.
دوباره افتاد به جون لپامو گفت:
_زیاد اذیت کنی بجا غذاعه میخورمت!
_دوباره لوس شدی تو پسرک؟!
با آوردن سفارش مون دست از دیوونه بازی برداشتیم و سکوت کردیم تا گارسون بره و دوباره ادامه بدیم .
قبل از اینکه غذا رو بخورم بوشو استشمام کردم و گفتم :
_فقط بوش..
چشمکی زد و گفت:
_فقط مزه اش!
_ایش.. شما پسرا اصلا از احساسات چیزی سر در نمیارید فقط خوشتون میاد مزه همه چیو بچشید!
چشماش زو خبیث کرد و گفت:
_دقیقا.. الان چند وقتیه چشیدن مزه ی تو رو هوس کردم!
یه دونه برگ از سالاد رو سمتش پرت کردم و گفتم:
_ خب؟
_همین که من گفتم .. توام اگه خوشت نمیاد از مدل من می تونی بری با اهلش !
لباشو آویزون کرد و گفت:
_من با تو دوس دارم این چیزا رو!
۴.۳k
۲۳ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.