میدونستم این آخرین باریه که میبینمش. میدونستم اگه بهش بگم
میدونستم این آخرین باریه که میبینمش. میدونستم اگه بهش بگم باورش نمیشه. دستاشو گرفتم و پرسیدم اگه من برم چیکار میکنی؟ جا خورد. صورتش قرمز شد اما نذاشت تصویرِ قشنگِ مغرورش به هم بخوره. انگشتاشو به هم گره زد؛ خودم دیدم. به یه جای دیگه خیره شد و گفت خب مهم نیست. میدونستم براش مهمه. میدونستم
اینم یکی از اون دروغ هاییه که برای نشکوندنِ غرورش بهم میگه. قهوه ام رو با شیر هم زدم و بعد دست نخورده گذاشتمش و از جام بلند شدم. شکلات رو زیر زبونم گذاشتم و گذاشتم مزه ی شیرینش طعمِ تلخیِ حرفاشو کمرنگ کنه. نگام کرد. گفتم خدافظ. گفت باشه.
نمیدونست آخرین حرفیه که بهش میزدم...
#تِدی
#deep_feeling
اینم یکی از اون دروغ هاییه که برای نشکوندنِ غرورش بهم میگه. قهوه ام رو با شیر هم زدم و بعد دست نخورده گذاشتمش و از جام بلند شدم. شکلات رو زیر زبونم گذاشتم و گذاشتم مزه ی شیرینش طعمِ تلخیِ حرفاشو کمرنگ کنه. نگام کرد. گفتم خدافظ. گفت باشه.
نمیدونست آخرین حرفیه که بهش میزدم...
#تِدی
#deep_feeling
۲.۵k
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.